
به چه کسی میشود اعتماد کرد؟!
-نرسیدیم؟
+نه.
-یکم میخوابیدی. خسته نیستی؟
+باید مواظب باشم.
-من بیدار میمونم تو یکم بخواب.
+فکر کردی که کجا بریم؟
-میریم مرکز.
+به این فکر کردی که چیکار میکنن؟
-چیکار میکنن؟ تازه باید افتخار هم بکنن.
+که فرار کردیم؟ که احمد و بابک رو جا گذاشتیم؟
-که کلی اطلاعات داریم.
+که چطور از مرز گذشتیم؟
-به این چیزا فکر نکن.
+چطور از خط مقدم دشمن رد شدیم و از خط خودمون؟
-الان فقط باید استراحت کنیم.
+چرا تو جبهۀ خودی نموندیم؟ چرا باید یه سر مستقیم فرار میکردیم؟ ما دیروز…
-ششششش… به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد.
+به هیچ کس؟
-هیچ کس.
+پس چطور به تو اعتماد کنم؟
-من دوستتم.
+فرهاد هم دوستم بود.
-که چی؟ از اولشم میدونستی عوضیه.
+نه. از اولش عوضی نبود. هیچ وقت عوضی نبود.
-پس چی بود؟!
+مثل تو بود.
-یعنی من عوضیم؟
+خودت گفتی به هیچ کس ننمیشه اعتماد کرد.
-میخوای چیکار کنی؟ هان؟ میخوای برگردی؟ باز میخوای بری تو اون سنگرای کوفتی؟ باز گشنگی و بیخوابی؟ من نیمخوام برگردم.
+پس چرا اومدی؟
-چمیدونم؟
+آخر میخوای بری مرکز یا کلا فرار کنی؟
-خیلی حرف میزنی!
+چرا من باید باهات بیام؟
-گفتم اگه دوست داری برگرد.
+کجا برگردم؟ الان میشه برگشت؟
-باید زودتر فکر میکردی.
+میتونستی تنهایی فرار کنی.
-بَده که به فکرت بودم؟
+آخه من که دوستت نبودم.
-حالا هستی.
+ولی تو از من بدت میاومد.
-کی گفته؟
+خودم دیدم.
-حتما اشتباه دیدی.
+درست بود. درستِ درست. راپرتمو به فرمانده دادی.
-وای خدای من! هنوز سر اون روز دلخوری؟ ولی یادت باشه دوستیمون به خیلی قبلتر از اون بر میگرده.
+تو به آشنایی میگی دوستی؟
-آشنایی دوستیمون.
+من تو رو دیدم.
-باشه بابا! قبول دارم. من بودم که راپورتت رو دادم. ولی عوضش سبب خیر شدم. اون شب تو رو انداختن انفرادی. بعد از عملیات هیچ کس از گردانتون برنگشت.
+تو از کجا می دونستی؟
-چی رو؟
+که هیچ کس زنده بر نمیگرده. که یه حملۀ سنگین تو راهه.
-من نمیدونستم. فقط یکم خریت کردم!
+آره. نجات دادن من خریت بود. چون حالا مجبوری منو دنبال خودت ببری این ور و اون ور.
-چه ربطی داره؟
+میخوای حواست بهم باشه. زیر نظر باشم. قابل کنترل.
-جداً باید یکم بخوابی.
+که قالم بذاری؟ یا کلکم رو بکنی؟ بگو تو مرکز چه آشی برام پختی؟
-من کی بهت نارو زدم؟
+6 ماه پیش.
-واقعا؟!
+وانت حاج مظفری. گفتی باید بارشو ببریم بین بچههای مقر پخش کنیم. من از همه جا بیخبر نشستم پشت فرمون. فکر میکردم ترست به خاطر خمپارههاییه که تو راه از بغل گوشمون رد میشه. اما ترست از این بود که مچمونو بگیرن. بعدش هم که گیر افتادیم، مث ماهی سُر خوردی و رفتی. من موندم و وانت و حاج مظفر و سنگرایی که کندم.
-چقدر به دل میگیری تو!
+این چیزا برای من شوخی نیست. من نیومدم جنگ که مدام یکی مثل تو بخواد سر به سرم بذاره.
-اینبار جیم نمیشم. خوبه؟
+چطور فرار کردیم؟
-تو خودت اونجا بودی.
+میگم چطور ممکن بود؟ چطور شد که شد؟ چطور شد که نفهمیدن؟ چطور شد که در رفتیم؟ همه چیز به شکل عجیبی جور شد.
-بهخدا ناشکری میکنی!
+فکر کنم بهتره ایستگاه بعدی برگردم.
-دیوونه شدی؟
+ببین!
-اگه برگردی خطرش بیشتره.
+پس یه ریگی به کفشته.
-ببین، از روزی که من وارد اون پادگان خراب شده شدم، اولین کسی که به چشمم اومد تو بودی. همهشون یه مشت احمق بودن. ولی تو فرق داشتی.
+حالا دارم به یکی از همون احمقا تبدیل میشم؟
-شاید!
+من دیدمت.
-باز کجا؟!
+آره… سه بار شد. روز ورودمون به اون اردوگاه. همون روزی که گرفتنمون. دومین بار سه روز پیش بود. سومین بار هم همین صبح.
-خوب آمار میگیری ها!
+من دیدمت که با همون یارو قلچماقه حرف میزدی.
-که چی؟
+حتمی یه کاری کردی، یه چیزی گفتی که اجازه دادن فرار کنیم.
-اجازه دادن فرار کنیم؟!
+حالام میترسی برگردی. میترسی بفهمن.
-تخیل خوبی داری.
+تو یه خائنی.
-داری زیادهروی میکنی.
+همۀ کارات با دغلبازی و زیرآب زنیه. اما اینی که فروختی وطنت بود!
-دیگه اینجا نمیمونم.
+چیه؟ میخوای منو و بذاری و بری؟ نمیترسی یه وقت لوت بدم؟!
-مشکلت با من چیه؟
+مشکل تو با من چیه؟ چرا همیشه منو میاندازی تو دردسر؟ اسباب تفریح و خندهام؟ یا ابزار؟ شاید هدف آسونیم!
-تو چه مرگته؟ دستمو ول کن.
+ول کنم که بری منو لو بدی؟ میدونستم که تهش کار به اینجا میکشه. از همون شب اول فهمیدم. فقط منتظر بودم تا مطمئن بشم. تا خودت نشن بدی.
-دیوونه ای تو!… اون چیه؟ از کجا اوردیش؟
+همون وقتی که سرت گرم بود کش رفتم.
-کش رفتی؟ از کجا؟
+از هرجا مگه برات مهمه؟
– تو این قطار خانواده هست. آدمای زیادی هستن.
+خب باشن!
-گیر میافتی.
+من از شر یه خائن خلاص شدم.
-تحویل دادنم ایدۀ بهتری نیست؟!
+پس اعتراف میکنی! (لبخند و شلیک!)