به وقت جَوگیری!
همیشه آدم جوگیری بودهام و احتمالاً خواهم بود. سریع هیجانزده میشوم و کنترل نفس از کفم میرود در نتیجه برای جلوگیری از پشیمانی مجبور میشوم کلی دستانداز و چراغگردان و یادآور و نشانه و ذکر و ورد برای خودم کار بگذارم، وگرنه موتورم به سریعترین شکل ممکن میچرخد و عنان زبانم بکل از کف میرود و چیزها میگویم که خدا داند!
امروز بعد از یک سرک کشیدن به اینستاگرام محترم در هزارتویش گیر افتادم و همچو پشهای که جذب نور شود مجذوب ویدیویی شدم و دنبالش را گرفتم و این سرآغاز آشناییام با یک فرد فوقالعادۀ دیگر بود و اشتیاقم برای ادامه دادن مسیر را از نو شعلهور کرد. تا اینجای کار هیچ مشکلی که نبود هیچ، خیلی هم عالی بود. مشکل از آنجا شروع شد که فهمیدم شخص مذکور تحصیل کرده در زمینۀ علوم اعصاب است.
رابطۀ من و علوم شناختی سر درازی دارد. از همان ترم سوم که فهمیدم همچو چیزی وجود دارد و سرچها نمودم شیفتهاش گشتم. نمیدانی چه خیالها که نبافتم!
اما کاخ آرزوهایم دوامی نداشت. ترم پنجم 2 درس علوم اعصاب و روانشناسی شناختی را برداشتم تا با ذوق و شوق پاس کنم اما…
بهتر است امایش را نگویم همین بس که دیگر میلی برای ادامۀ تحصیل در این زمینه نداشتم. گاهی به دلیل اتصالات جوّی! از نو هوایی میشدم اما بواسطۀ سرعتگیرها خودم را مهار میکردم.
و امروز باز هوایی شدم و بشکلی غریب دلم هوای علوم اعصاب را کرد و هوس داشتن چهاردانه کتاب تخصصیِ پر حجم.
ناگفته نماند که اینجاب در گیرودار شناختی یا بالینی سر هدفم را کج کردهام به سمت صنعتی و نمیخواهم در دام جَوهای لحظهای گرفتار شوم. پس سرم را میاندازم پایین و حواس خودم را پرت میکنم.
بین خودمان بماند، علوم اعصاب خیلی سخت است. خیلی خیلی سخت است. حتی فکرش هم باعث میشود اعصابم درد بگیرند اما به هرحال رشتۀ مهیجی است ولی گاهی باید بین علاقه و تنبلی یکی را انتخاب کرد!
گاهی به یک سرعتگیر، به یک دستانداز یا یادآور محتاجیم تا یادمان بیاورد که کمی سرعتمان را کم کنیم و یک نگاهی به دور و برمان بیندازیم تا مطمئن شویم که راهمان را درست آمدهایم. لازم است که خودمان را کنترل کنیم تا از مسیر خارج نشویم. همیشه قرار نیست برویم سراغ علایقمان یا آنچه شکل و شمایلش برایمان جذاب است.
علوم شناختی با تیپ من همخوانی بیشتری دارد، دانشمند درونم را هم حسابی شادمان میکند. اگر همین حالا واژۀ علوم اعصاب یا شناختی را جستوجو کنم دلم حسابی قنج میرود و پر از شور میشوم اما میدانم که نمیتوانم از پسش بربیایم و در این حوزه بشکلی تخصصی کار کنم، شاید هم صرفاً از سر ترس است. ترس از اینکه نتوانم موفق بشوم. به هرحال در این زمان احساس میکنم بهتر است که بروم سراغ هدفی دیگر و حواسم باشد که با دوری از تصمیمگیری در زمانهایی که هیجاناتم غلیان کردهاند خودم را در مسیر حفظ کنم. فقط کافی است چند روز تصمیمگیری را به تعویق بیندازم و به این صدای پرهیاهو بیتوجهی کنم تا از نو بخزد به پس زمینه.
راستش انتخاب کردن هم سخت است. هرکدامشان جاذبههایی دارد که حسابی هواییام میکند.
در نهایت خواستم بگویم با دوراندیشی برای خودتان گزینههایی بسازید که جلوی تخته گاز رفتنهای بیفکرانهتان را بگیرد! و باعث شود در یک مسیر بمانید و کمتر شاخۀ محل نشستن و پریدنتان را تغییر بدهید وگرنه شما هم مثل من بیشتر عمرتان را دور خودتان خواهید چرخید.
البته که منم همین گونه بوده و هستم. دست خودمونم نیست.
آدمیزاد دوست داره تجربه کنه و هر چیزی رو مزمزه کنه تا بفهمه چی به دردش می خوره و چی نمیخوره. گاهی لازمه ی ثبات همینه.:)
هنوز به نقطه ی مشترکی برای درست و غلط بودنش نرسیدم.
هربار می گم اشتباهه می بینم برخی مسیرهای موقتی هم الان یه نفعی برام داشته و از طرفی هر بار می گم درسته می بینم خیلی مواقع راه رسیدن به ثبات و موفقیت خودم رو توی دور باطل به تعویق انداختم.
با این حال همون مسیرها باعث کسب تجربه و ثبات شدند، هرچند کمی دیر:)
سپاس از حضورت:)
بنظر خودمم با این همه پریدنام ازاین سمت به اون سمت الان یه مشاور نسبتاًخوبم (وی از خودش تعریف میکند) خودم مسیری که طی کردم رو دوست دارم، با تموم درجا زدنا و چرخیدناش. چون توی هر دوره به هرحال یک شوقی منو پیش میبرده.