
به خواننده اعتماد کن | مثل همینگوی جای برداشت آزاد بگذار
جمله را که تمام کردم نگران شدم. از خودم پرسیدم اگر نفهمد منظورم چیست؟ اگر یک چیز دیگر برداشت کند؟ اگر متوجه کنایهام نشود؟ اگر… و همینجا بود که ادامه دادم. نوشتن را میگویم. زهره را رها کردم تا برای خودش غرغر کند. (زهره ایرادگیر درونم است!) و زهرا به نوشتن ادامه داد.
زمانی که بحث ارتباط برایم مهم شد و قدری بیشتر دقیق شدم، متوجه شدم باید طوری بنویسم که جای هیچ ابهامی برای خواننده باقی نماند. باید دقیقا همان پیامی را دریافت کند که من ارسال کردهام. باید تمام پارازیتهای احتمالی را درنظر بگیرم و مواظب باشم یک وقت خدای ناکرده مخاطب دچار کج فهمی یا بد فهمی یا نافهمی نشود. اما مگر میشود؟!
جواب پرسش بالا بله است. میتوانی به شکلی بنویسی که مخاطب همان چیزی را ببیند که تو دیدی. اما برای این کار باید پس کلهاش را سفت بچسبی، و کشان کشان او را تا دم پنجرۀ نگاهت همراه کنی و بعد کلهاش را بچسبانی به شیشههای داغ یا یخزدۀ پنجرۀ نگاهت، تا همان چیزی را ببیند که تو دیدی. البته بازهم ممکن است چمشانش را بگرداند به سویی دیگر. و چیزی را ببیند که مدنظر تو نبوده.
پس هرکاری که کنی، هرچقدر که واضح و مشخص حرف بزنی، باز هم ممکن است یک مخاطب یا منتقد براساس ذهنیات خودش پیامت را دریافت و تحلیل کند. ممکن است چیزها و مفهومهایی بیرون بکشد و چیزهایی ببندد به ناخودآگاهت که حتی روحت هم از آنها خبر ندارد.
چون این یک ارتباط دو سویه است. تو میتوانی توضیح پشت توضیح ردیف کنی. اما آنوقت داستان تو هرچیزی خواهد بود جز داستان. میشود پندنامه.
در یکی از قسمتهای رو به پایان مستر کلاس جویس کارول اوتس، او و دو نفر از شاگردهایش مشغول خوانش یک داستان کوتاه از ارنست همینگوی میشوند. داستانی به نام «اردوگاه سرخپوستها». آنها داستان را میخوانند. درموردش نظر میدهند و تحلیلش میکنند. در همان حین نکتهای توجهم را جلب کرد. خانم اوتس در جایی میگوید که از این بخش داستان میتوان همزمان دو برداشت متفاوت کرد. و بعد در این مورد با شرکتکنندههای دیگر حرف میزند.
این نکته برایم جالب و جذاب بود. اینکه نویسنده بنویسد و به اینکه مخاطب ممکن است چه برداشتی کند فکر نکند! اینکه یک داستان کوچک را محکم و فشرده لای نظرات صریح خودمان نچلانیم. و تلاش نکنیم همه چیز به وضوح و روشنی آسمان آفتابی باشد.
چه عیبی دارد به مخاطب جای فکر کردن بدهیم؟ در ذهنش سؤال بکاریم؟ تخیلش را بهکار بیندازیم و با خودمان همراهش کنیم تا گمانهزنی کند؟
خانم اوتس میگفت برخی نویسندهها، بهویژه تازهکارها، از اینکه خواننده درست متوجه منظورشان نشود وحشت میکنند. کادر را میبندند و تمام عناصر اضافی را حذف میکنند. ذهن خواننده را در یک راستا نگه میدارند تا مبادا به بیراهه برود! آنها میترسند خواننده یک وقت چیزی بهجز آنچه منظورشان است برداشت کند.
اما چه عیبی دارد قدری دستمان را باز بگذاریم؟ فضا بدهیم تا خواننده به شک بیفتد. حتی در داستان بلند. میتوانی قدری دوپهلو یا مبهم حرف بزنی. بهویژه در داستانهای معمایی. اجازه بده به بیراهه برود! همین میتواند اسباب غافلگیری را مهیا کند.
هرچند قرار نیست به شکلی بنویسیم که همه چیز میان مه ابهام گم بشود و نتوان هیچگونه برداشتی داشت. یا متوجه نشود که فلان حرف را کدام کاراکتر زد یا چه کسی بهمان کار را انجام داد. چون ابهام این مدلی اگر زیاد بشود لذت خواندن جایش را میدهد به سردرگمی، کلافگی، خشم و درود فرستادن به روان پاک نویسنده.
پس در عین حالی که لازم نیست کادر داستانت را سفت و محکم ببندی، زیادی هم ابهامآلوده ننویس!