
به امید دیدار
خورشید به سمت میانۀ آسمان میرفت تا هوا را گرمتر کند و برفهای شب قبل را از سر و روی شهر پاک کند. برفهای پفکی روی درختهای کوتاه و بلند زیر گرمایِ رو به ازدیاد برق میزدند. ایستگاه راهآهن پر بود از مسافران و بدرقه کنندگان. صدای گریۀ مادران و جیغ بچهها در میان سوت قطارها و همهمۀ مسافران گم و پیدا میشد. مش غلام با کلاه پشمی و پالتویِ بلند سیاه، ساک کوچک سفری را با دست چپ گرفته بود و دست راستش تکیهگاه زینب خاتون بود.
زینب خاتون هر چند قدم میایستاد تا نفسی تازه کند و چادر سیاهش را روی سرش میزان کند. زینب خاتون زن میانسال ریز نقشی بود که روزگار صورتش را همچو همسرش به چین و چروک مزین کرده بود.
مَش غلام و زینب خاتون کناری ایستادند و به ساعت دیواری بزرگ خیره شدند. مش غلام از فرصت استفاده کرد و سیگاری از جیب داخلی پالتواش بیرون کشید و آتش زد. زینب با نگرانی به مش غلام نگاه کرد و گفت: مَشدی، به نظرت بهش میرسیم؟
مش غلام دود سیگار را از سینهاش بیرون داد و گفت: ان شاءالله.
زینب که همیشه از این همه دلگندگی مش غلام حرصش میگرفت سری چرخاند و دور و برش را پایید و گفت: قطار نره.
مشتی ساک را به دست گرفت و گفت: بریم.
مشدی از میان جمعیت راه را باز میکرد تا زینب خاتون راحتتر رد شود. به سکوی قطار که رسیدند مشدی دست زینب را گرفت تا بالا برود. دست زینب یخ بود.
وارد کوپهشان که شدند دو مرد دیگر هم نشسته بودند. زینب خاتون کنار پنجره نشست و رویش را تنگ گرفت. مش غلام جواب سلام همسفرانش را داد و کنار زینب خاتون نشست. یکی از مسافران که مردی بلند قد و طاس بود گفت: شمام میرین اهواز؟
مشدی لبخندی زد و گفت: بله.
-بچۀ شمام جبههست؟
مشدی آهی کشید و گفت: بعد عمری خدا یه پسر بهمون داد که اونم پا شده رفته جبهه.
-هی آقاجان، ما هم درد شما رو داریم. جفت پسرام پا شدن رفتن. اولش بزرگه پاشو کرد تو یه کفش که باید برم. دوبار که رفت خط و درب و داغون برگشت نمیدونم کوچیکه چش شد که به صرافت افتاد اونم باید بره. سرِ تونو درد نیارم، سه ساله سرِ هربار رفت و اومد این بچهها تو خونه جنگ و دعوا داریم.
مش غلام نگاهی به زینب خاتون انداخت و گفت: این مادر هم دلش خونه. هرکاری بگی کردیم که فکر جنگ و جبهه از سرش بیفته بیفایده بود. بالاخره راضی شدیم بره ولی به شرطی که پشت خط بمونه. دیروز نامهاش رسید که قراره بره جلو. شاید این آخرین باری باشه که میبینیمش…
مرد بلند قد گفت: میفهمم چی میگین. هربار که عملیات میشه من و خانمم میمیریم و زنده میشیم. یکی از برادرام بیچاره پسرش اسیر شده. تا یه سال که اصلاً هیچ خبری ازش نبود. حالام چند وقت یه بار یه دو خط نامه ازش میرسه.
مش غلام گفت: شما دوتا پسر دارین. این پسرو خدا بعد کلی نذر و نیاز بمون داد. کل دنیامون همین بچهست. اگه بلایی سرش بیاد…
مرد بلند قد شاکی شد و گفت: این حرفا یعنی چه؟ حالا درسته ما بچه بیشتر داریم ولی از زیر بته که عمل نیومدن. واسه تکتکشون ما هم خون دل خوردیم و جونمون به جونشون بستهاست. شما دردتون یکیه، درد من دوتاست.
مسافر دیگر که مردی درشت اندام و سن و سال دار بود و تا به حال سرش به ذکر گفتن و تسبیح گرداندن گرم بود، سرش را بلند کرد و گفت: این حرفاتون درست نیست. بچههامون که مال خودمون نیستن. امانتن. خدا داده، هر وقت و هرجور که خودش صلاح بدونه پس میگیره.
مرد بلند قد و مش غلام به تایید سر تکان دادند.
مرد ادامه داد: شما خودتون جوون نبودین؟ تو این سن و سال بعضی چیزا مهمتر میشن برای آدم. اونقدر مهم که آدم به خاطرشون همه چیزو رها میکنه. اونا بچههای این خاکن، حالا که کشور بهشون نیاز داره چی از این بهتر که برای دین و خاکشون بجنگن؟ تازه این نشون میده که درست بار اومدن که به جای کارای بیخود اونقدری غیرت دارن که از جونشون مایه میذارن.
مرد بلند قد گفت: بله… درست میگین جناب. امانتن…
مشدی آهی کشید و گفت: درست میفرماین ولی قبول کنین که پارهای از وجود آدمن. خاری که به پای اونا میره دردش به چشم ما میره. ولی یعنی شما هیچ مشکلی با این موضوع ندارین؟
مرد درشت اندام پوزخندی زد و گفت: منم آدمم. ولی خوشحالی اون خوشحالی منه. تو وصیت نامهای که ازش رسیده بود تاکید کرده بود که آه و ناله و گریهزاری راه نندازیم. حتی خواست براش خوشحال باشیم که به مراد دلش رسیده و در راه خدا شهید شده.
مرد پالتواش را باز کرد و با دست به پیراهن زردش اشارهای کرد و گفت: ببینین… به خواستهاش هم عمل کردم.
بعد دستمالی از جیبش بیرون کشید و چشمان نمناکش را پاک کرد و چند نفس بریده و سنگین بیرون داد. بعد از آن از جیب پالتواش قرصی بیرون کشید و در دهان گذاشت. مشدی و مرد بلند قد سر تکان دادند و گفتند: درست میفرماین… درسته…
زینب خاتون با اینکه چشمش به بیرون پنجره بود، تمام حرفهایشان را با دقت گوش میکرد. در این چند ماهی که دردانهاش دور بود هرچه توسل کرده بود و نماز خوانده بود، هرچه پای حرف این و آن نشسته بود بیفایده بود. هیچ چیزی آرامش نمیکرد. از اینکه میدید پدران و مادران دیگر با سری برافراشته و غروری که در چهرهشان بود فرزندان شهیدشان را به خاک میسپردند و خم به ابرو نمیآوردند احساس سردرگمی میکرد. یک مادر چطور میتوانست در سوگ فرزندش دیگران را دلداری بدهد؟ حالا هم این مرد را میدید که داشت از شهیدش میگفت و عمل کردن به وصیت. شاید این مرد میدانست چگونه باید تاب آورد.
زینب خاتون رویش را از پنجره گرفت و با چهرهای سردرگم پرسید: واقعاً پسرتون شهید شده؟
مش غلام و مرد بلند قد با تعجب به او خیره شدند. مرد درشت اندام هم با چهرهای درمانده و به عرق نشسته به او خیره شد. بعد از این سوال ساده لوحانۀ زینب خاتون مرد تکانی خورد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی مثل اینکه کلمات مناسب را پیدا نکرد. انگار تازه خبر مرگ پسرش را از دهان زینب شنیده باشد، نفسش باز به شماره افتاد و سنگین شد. از نو دستمالش را بیرون کشید و چهرهٔ درهمش را با آن پوشاند. صدای هقهق مرد کوپه را پر کرد.
پ.ن: تقلیدی از داستان کوتاه جنگ نوشته لوئیجی پیراندللو
داستان تر و تمیز و ساختارمندی بود. توصیفات و جزئیات بسیار مناسب و در جای خود اومده بودند. در مجموع به نظرم یکی از قویترین نوشتههات بود.
من داستان جنگ رو نخوندم، ولی محتوای داستان برام آشنا بود:)
خیلی ممنون از نظرت مهدیه جان:)
داستانی بود که دوستش داشتم. طرحش رو بومی کردم:))
چه داستان خوبی و چه پایان قشنگی. به شدت یاد فیلم شیار 143 افتادم و توصیه میکنم اگه ندیدید حتما ببینید.
ممنون از شما:)
بله تا حالا چندبار دیدمش.
سوژه داستان تا سوالی که زینب پرسید ،برام تکراری ولی اونجا عالی بود سوال زینب و رفتار بقیه و پایانش خیلی خوب بود .
ممنون از نظرتون و وقتی که گذاشتین. خوش حالم که خوشتون اومده:)