بهتر است فقط بنویسی
انگار قرار نیست با ذهن خودم به صلح برسم. ایدهای جرقه میزند، هیجان شعله میکشد و احساس میکنی نیاز است بلند شوی، فریاد ارشمیدسی بکشی و تمام جهانیان را از این کشف و شهود ناب و ذهن خلاق آگاه کنی. اما بعدش چه میشود؟ آیا مینشینی و تند و تند و تمام و کمال مینویسی؟ و بعد هم از برگه فاصله میگیری و با تحسین به نتیجۀ کار لبخند میزنی؟
معمولاً نه. یعنی بیشتر وقتها اینطور نیست. دستکم برای من که نیست. بعضی وقتهاپیش میآید که احساس کنم کلمهها دارند سرریز میشوند و فقط نیاز است که دست بهکار بشوم و بر سپیدی کاغذ نقششان را بزنم، اما خیلی کم پیش میآید. تازه همان وقت هم، در میانۀ کار یا وقتی که دیگر کلمههایم ته میکشند احساس میکنم حاصل تقلایم فقط یک موجود چندشناک است که هرکسی را میتواند به رعشه بیندازد. و بعد افکار پارانوییدیام شروع میشوند. حالا شما میتوانید بگذارید پای پایین بودن اعتمادبهنفس، عزتنفس یا هرچیز دیگری.
البته شاید هم مشکلم بیشتر از آنجایی آب میخورد که عاشق وارد و عمیق نشدنم! اگر به خودم باشد تا صبح مینشینم و یک بند ایده میپردازم و طرح میزنم. اما پای پیاده کردن و بسط دادن که میرسد درمانده میشوم. همین چندثانیه قبل از نوشتن این متن میخواستم برای یک پست اینستاگرامی چیزی بنویسم. چند روز پیش که ایدهاش به ذهنم رسیده بود همه چیز خوب و شفاف بود. خیال میکردم هروقت که دست به قلم ببرم میتوانم متنش را بنویسم.
تا بهحال هزاران بار به تجربه فهمیدهام که این خیالی خام است و بهتر است همان وقتی که جرقه ذهنم را روشن کرده هرچه میبینم را بنویسم. اما بیشتر وقتها تنبل درونم سرش را بلند میکند و میگوید بهتر است بعداً بروم سراغش. کلی وقت داریم. مگر نه؟
از آنجایی هم که من خیلی بچۀ حرفگوش کنی هستم میگویم چشم! و بعد وقتی که دیگر زمان چندانی باقی نمانده تحت تأثیر زمان و فشارش ذهنم از برگۀ سفید هم خالیتر میشود. انگار که کلمهها و جملهها در فضای ذهنم پراکنده میشوند و هر تکه یک گوشهای قایم میشود و به ضرب و زور باید از شیارهای مغزم بکشمش بیرون.
من خوب میدانم که همیشه یک نسخۀ اولیۀ افتضاح وجود دارد و باید قدری صبور بود و با کلمهها و جملهها ور رفت و کمکم صیقلش داد. اما باز هم یکجور احساس وسواسگونۀ همراه با اضطراب مسیر جریان فکرم را مسدود میکند و بیشتر وقتها با خیالی ناراحت دست به نوشتن میبرم. بیتابی میکنم، وول میخورم، به اینطرف و آنطرف سرک میکشم و آنقدر در میان اوهام پریشانم پرسه میزنم تا بالاخره کارم با متن تمام بشود.
راستش اوضاع همیشه و به این شدت بغرنج نیست. گاهی خیالم آسودهتر است و میتوانم به وزوزهای ذهنیام توجهی نکنم. اما خب باز هم وقتهایی هست که احساس میکنم قرار است یک موش موذی را از سوراخش بکشم بیرون یا اینکه یک تکۀ کانیِ ظریف و بدقلق را از دیوار یک معدن متروکۀ درحال ریزش استخراج کنم!
بین خودمان بماند، اما همین سختیهاست که نوشتن را برای من جذاب میکند. و همین نوسانهاست که مرا در مسیر نگه داشته. درست مثل کسی که روزهای ابری را به امید دیدن دوبارۀ اسمان آفتابی تاب میآورد.