بشنو و باور مکن
امروز وسط گشت و گذار برای شکار ایده، یادِ کتابِ مثل آباد افتادم. فهرست را کمی بالا و پایین کردم، چیزی به چشمم نیامد. شروع کردم به ورق زدن کتاب. کمی از این صفحه خواندم کمی به آن صفحه سرک کشیدم، تا اینکه حکایت زیر را دیدم و خواندم. به دلم نشست، برای همین تصمیم گرفتم آن را با شما به اشتراک بگذارم:
گویند شخصی از شخصی دیگر خواهش کرد، صندوق پر از شیشه ای به دوش کشیده، از پلکان بلندی به بالا خانه ای ببرد. آن شخص گفت: برای من چه فایده دارد و چه اجرتم خواهی داد؟
صاحب صندوق گفت: سه نصیحت بتو خواهم کرد که سرمایه خیر دنیا و آخرتت باشد.
آن شخص قبول کرد و صندوق به دوش کشید و از دو پله که بالا رفت ایستاد و گفت: نصیحتاولی را بگو.
صاحب صندوق گفت: اگر کسی گفت نسیه بهتر از نقد است«بشنو و باور مکن».
حامل صندوق چند پله دیگر بالا رفت و گفت: نصیحت دوم را بگو.
گفت: اگر کسی گفت پول سیاه بهتر از پول سفید اس، «بشنو و باور مکن».
مجدداً آن شخص چند پله ای که بالا رفت، ایستاد و گفت: نصیحت سوم را بفرمایید.
گفت: اگر کسی گفت نخوداب بهتر از چلو کباب است، «بشنو و باور مکن».
حامل صندوق دو سه پله دیگری را که باقی بمانده بود، طی کرد و وقتی به آخرین پله رسید، ایستاد و بصاحب صندوق گفت: منهم می خواهم نصیحتی به تو بکنم.
گفت: بگو.
حامل، شانه خود را از زیر بار تهی کرد و صندوق افتاد و در اثناء افتادن و زمین خوردن آن گفت: اگر کسی هم گفت که درین صندوق یک شیشه سالم باقی مانده است «بشنو و باور مکن».
مثل آباد | گردآوری: رضا شیرازی