
بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
همۀ ما از زمانی که به یاد داریم این سوال را بزرگ ترها ازمان پرسیدهاند، اینکه وقتی بزرگ شدیم قرار است چه کاره شویم؟ آن هم زمانی که تمام نگرانیمان آب شدن بستنی یا تمام شدن پفکمان بود. از همان اول جوّی درست میشد و ما را در خودش گرفتار میکرد و ذهن کوچکمان مجبور بود از بین عناوینی که هیچ ایدهای راجع بهشان ندارد آنی را انتخاب کند که خوشایند بزرگترها باشد و پشت بندش آفرین و قربان صدقه نثارش کنند.
من هم جزو آن خیل عزیمی هستم که قرار بود پزشک بشوم. البته آن چیزی که خودم بیش از همه بهش عشق میورزیدم از همان اول کتاب بود و کارتون دیدن. دوران نوجوانیام را کتابها و خیال پردازیها پر کرده بودند. هر بار داستان را عوض میکردم و نقشی اضافش میکردم و خودم را به زور میچپاندم توی ماجرا و به کل، مسیر قصه را کن فیکون میکردم. در دوران راهنمایی خصوصاً سال آخر دو چیز ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ یکی عضو شدن در گروه تئاتر و دیگری شرکت در جشنواره داستان نویسی. البته هیچ کدام را از قوه به فعل در نیاوردم.
درس مهمتر بود باید میچسبیدم به درس خواندن. چون آیندهام هیچ جور دیگری تامین نمیشد و توی این کارها آب و نان نبود. سال اول دبیرستان یادم است بعد از امتحان پایانی ادبیات بود، همین که پایم را از سالن گذاشتم بیرون نیازی مبرم احساس کردم به نوشتن. وقتی رسیدم خانه کاغذ و قلمی دست گرفتم و اولین نوشتههایم را شکل دادم. از آن موقع دیگر یک خودکار و دفترچه همیشه توی کیفم بود و گهگدار قلمی میزدم. سال بعد توی دو تا جشنواره داستان نویسی شرکت کردم و با بچههای کلاس گروه سرود تشکیل دادیم. سال بعد دوتا داستان کوتاه دیگر و علاوه بر گروه سرود، گروه نمایش هم تشکیل دادیم. و سال بعدش اولین نمایشنامهام اجرا شد. این سه سال آخر دبیرستان با تمام سختیها و اضطرابهایش از امتحان نهایی تا کنکور، همهشان در لحظههایی که مینوشتم یا نمایشمان را تمرین میکردیم، دود میشدند و به هوا میرفتند. سال اول دانشجویی هم در خاطره نویسی اول شدم و شوقم دو چندان شد. فاصله بین نوشتنهایم کاهش پیدا کرد و در بین جستوجوهایم برای پیدا کردن کلاس نویسندگی رسیدم به سایت آقای شاهین کلانتری. از آن موقع نوشتن در نظرم جدیتر شد و بعد از جمع کردن ته ماندههایی از جسارتم تصمیم گرفتم نوشتن بشود اولویت اوّلم. گاهی باید برای آن چه دوستش داریم ریسک کنیم. گاهی باید این کامروایی معوق را بیندازیم دور و تمام عزممان را جزم کنیم تا از همین حالا برایش قدمی برداریم. همه چیز درس خواندن نیست. البته نه به این معنا که درس خواندن مهم نیست ولی اگر علاقه و استعدادمان در حیطهای خارج از درس باشد نباید کنار گذاشته شود. به نظرم اگر آدم عاشق کاری باشد که انجام میدهد شاید برایش چندان آب و نان نشود، ولی حسرتی به جا نمیگذارد. به قول آن پرستار در کتاب مطلقاً تقریباً: «باید بری دنبال اون کاری که عاشقشی، حتی اگه هیچ مهارتی توش نداشته باشی. چون به عشقش تمام سختیها رو تحمل میکنی و اون قدر ادامه میدی تا به اون نقطهای که باید برسی. اگر هم هیچ وقت نشد، لااقل حسرت نمیخوری. چون کاری رو انجام دادی که عاشقش بودی.»