چالش 30 داستان
برادر من کینه‌ای است

برادر من کینه‌ای است

(چالش 30 داستان، روز بیست‌وچهارم)

وقتی چشمانم را باز کردم دیگر مرده بودم و صدای نفس‌های سنگین سپهر را می‌شنیدم. انگار سعی داشت جلوی گریه کردنش را بگیرد. تنم خیس بود. تمام تخت خیس بود. راستش مردن آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم سخت نبود. دست‌کم بعد از ضربۀ سومکه دیگر چیزی احساس نکردم. می‌دانی؟ مردن توی خواب خیلی بهتر است. چون دیگر فرصت نمی‌کنی که بترسی. به‌نظر من بیشتر دردِ مردن، یا آسیب دیدن، فقط برای خاطر ترس است. ترس از اینکه چه قدر درد دارد؟ و همین انتظار است که درد را تشدید می‌کند. درست ساعت سه و بیست‌وپنج دقیقه بود که اولین ضربه را خوردم. داشتم خواب می‌دیدم که توی یک تونل گیر افتاده‌ام. هرچه می‌دویدم به آن نوری که انتهایش بود نمی‌رسیدم. بعد یکهو آن تونل تبدیل شد به راهروی یک خانۀ بزرگ و چندتا آدم افتادند دنبالم. می‌دویدم و پاهایم انگار که فلج باشند راه نمی‌آمدند. انگار نمی‌توانستم روی زمین راه بروم و جاذبه درست کار نمی‌کرد. بعد یکهو زیر پایم خالی شد و افتادم. درد انگار از توی گردنم شروع شد و پیچید توی تمام تنم. فکر کردم که از روی تخت افتاده‌ام. اما ضربۀ سپهر بود. چاقو را زده بود توی گردنم. اول با همان‌جا شروع کرد. بعد رفت سراغ قلبم. اما فکر کنم دست چپ و راستش را هنوز درست بلد نیست. چون جایی که ضربۀ دوم را زد اصلاً قلبم نبود. اما خب ضربۀ بعدی را زد توی قلبم. کاملاً احساس کردم که نوک تیز چاقو رسید به قلبم. البته قبل از اینکه قلبم آسیب ببیند، من مرده بودم. سپهر تاجایی که توانست زد. آن‌قدری زد که تلافی این ده سال را از دل من درآورد. فقط نمی‌فهمیدم دیگر چرا گریه می‌کند؟ مگر بارها نگفته بود که بالاخره کارم را یکسره می‌کند؟ با این‌که می‌دانستم بالاخره یک روزی زهرش را می‌ریزد، او تنها کسی بود که می‌توانستم بهش اعتماد کنم. تنها کسی که کلید خانه ام را داشت. تنها کسی که توی همۀ کارها کنار دستم بود. شاید به خاطر همین کینۀ عمیقش بود که به او اعتماد داشتم! شاید خیال می‌کردم که چون به ‌خونم تشنه است اجازه نمی‌دهد کس دیگری کلکم را بکند. شاید هم خیال می‌کردم ماجرا را فراموش کرده. همان‌طور که خودم فراموشش کرده بودم.

وقتی که ساعت سه و بیست‌و‌هفت دقیقه را نشان داد، من دیگر مرده بودم. تمام مردنم در چیزی حدود دو دقیقه رخ داد. هرکاری در این ده سال کردم برای این بود که سپهر مرا ببخشد. من باعث شده بودم که او به این حال و روز بیفتد. ولی خب، من خیال می‌کردم این کار به صلاح اوست. هرچند حالا که مرده‌ام و از جسم و هورمون‌ها و محدودیت‌های ذهنم جدایم، دارم به این نتیجه می‌رسم که تصمیم‌هایم فقط از روی ترس بوده. نه که خودم ندانم! از همان اولش می‌دانستم هرکاری می‌کنم از روی ترس است. اصلاً تمام تصمیم‌هایم را زیر بار ترس گرفته‌ام. اما آن تصمیم به قیمت از دست رفتن یک دست سپهر بود. به قبول دارم. آن روز باید می‌رفتم سراغش. نباید تا دیدم هوا پس است و شلوغی بیش از آن چیزی است که خیال می‌کردم، جا می‌زدم. خوب می‌دانم که کار اشتباهی بود. توی این ده سال بارها به آن روز فکر کرده‌ام. و به آن شب. که اگر وقتی سپهر خودش را رساند، به جای مخفی شدن، خطر را به جان می‌خریدم و پی مداوایش را می‌گرفتم، شاید اوضاع جور دیگری پیش می‌رفت. من تمام این سال ها خیال می‌کردم سپهر مرا بخشیده. یعنی آدم نمی‌تواند اشتباه برادر بزرگ‌ترش را ببخشد؟ حالا گیریم که من قدری بهش سخت گرفته باشم. تمامش برای خودش بود. می‌خواستم روی پای خودش بایستد. نمی‌خواستم به من متکی باشد. می‌خواستم هر اتفاقی برای من افتاد بتواند از پس تمام کارها بربیاید. چه اهمیتی داشت که او رویایش چیز دیگری بود و با اتفاقی که افتاد همه چیزش بر باد رفت؟ تازه! می‌توانست طراحی کردن با دست غیر قالبش را شروع کند، نه اینکه بنشیند و غم‌باد بگیرد. من که نگفتم دنبال رویایش نرود، فقط گفتم که برایش آب و نان نمی‌شود و بهتر است کاری را اصل و هدف قرار بدهد که آینده‌اش را تامین می‌کند. اما اینکه من از دستی آن کار را کردم یک دروغ است. یک برداشت اشتباه از تمام خیرخواهی‌هایم. من چرا باید آدم اجیر کنم که برادر خودم را ناکار کند؟ من فقط آن روز قدری ترسیده بودم. درست به‌اندزۀ خودش. تمام تلاشم بعد از آن ماجرا این بوده که برایش امنیت بخرم. می‌خواستم زیر پایش سفت باشد و خب… قبول دارم که چندان موفق نبودم. به‌خصوص در این یک سال اخیر که پلیس هم پی‌گیرمان شده بود. می‌دانم که او هم ترسیده بود، تازه کینه‌اش را هم نگه داشته بود و ترکیب این دو هیچ چیز خوبی نیست. اما کشتن من هیچ چیز را درست نمی‌کند.

یعنی واقعاً آن همه ضربۀ چاقو تلافی کینه‌هایش بود؟ اینکه گاهی توی جمع تحقیرش می‌کردم؟ اما فقط برای خودش بود. می‌خواستم خودش را جمع و جور کند. و خب جواب هم داد. وگرنه هنوز نشسته بود گوشۀ اتاقش و قرص بالا می‌انداخت. این وسط گریه کردنش را دیگر نمی‌فهمم. اگر تمام خواسته‌اش مردن بود، جرا آرام نمی‌گیرد؟

حالا ساعت چهار و بیست‌و‌پنج دقیقه است. درست یک ساعت از وقتی که اولین ضربه را زد گذشته. سپهر از پای تخت بلند می‌شود. چیزی نمی‌گوید. فقط نگاه غریبی می‌اندازد به من. نگاهی که انگار می‌توانم بخوانمش… چیزی سنگین و سیاه. می‌نشیند کنار من. چاقو را بلند می‌کند و بعد فرو می‌کند توی گردن خودش. جان دادنش خیلی طول نمی‌کشد. انگار او هم مدت زیادی منتظر مردن بوده.

2 نظرات در مورد “برادر من کینه‌ای است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *