برادرِ من یک مجرم است
دهن درهای کرد و کش و قوسی به خودش داد. همان طور که حواسم به جاده بود نیمنگاهی به سمتش انداختم و گفتم: خوابت میاد؟
-کی میرسیم؟
-شروع کردی باز؟
دیگر چیزی نگفت. تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بودم. فکر نمیکردم مسیر اینقدر طولانی باشد. جاده تاریک بود و خلوت. نوری که میپاشید به آسفالت برمیگشت و میخورد توی تخم چشمم. سرم بدجوری تیر میکشید.
صدای خُرخُرش داشت بلند میشد. صدایش کردم: میثم.
با دست زدم برشانه اش و بلند گفتم: میثم.
از چُرت پرید و با ناله گفت: چته؟
-په خوابیدی که؟
-تموم تنم داره میلرزه. صدبار بهت گفتم وقتی خوابم اینجوری بیدارم نکن.
-خیلی معذرت میخوام. خوبه؟ فکرِ منم باش. منم خوابم میاد.
-مگه تقصیر منه؟
-نه تقصیرِ…لا اله الله.
میثم دیگر ساکت شد. رویش را کرد به سمت پنجره و گفت: ایندفعه دیگه کار من نبود.
-باشه تو گفتی منم باور کردم. بعد این همه جون کندن باید آقا رو فراری بدیم. حالام اینه مزد دستمون.
آرام گفت: عمدی نبود.
-به به… تا حالا که کارش نبود حالا شد عمدی نبود… چرا ساکتی؟ هان؟
-چی بگم خب؟
-یه چیزی بگو.
با استیصال رویش را به سمتمم برگرداند و گفت: خوب من هرچی میگم تو یه چیزی از توش درمیاری.
چیزی نگفتم. میدانستم به این مرحله که برسد کمکم مقر میآید.
ادامه داد: احمد بخدا عمدی نبود.
هیچی نگفتم. اینطور بیشتر تحریک میشد تا حرف بزند.
آرام گفت: آره… آره.
-چی آره؟
-تقصیر من بود. من هلش دادم.
به پوزخندی اکتفا کردم.
-احمد خیلی رو مخی
-ارادت دارین. فعلاً که باید شرّ تو رو از سر مردم پاک کنم. میثم این راهش نیست. نمیشه که اینجوری پیش رفت.
اخم کرد و دست به سینه نشست.
ادامه دادم: میدونم بعد اون اتّفاق همه چی سخت شد ولی دلیل نمیشه. اینهمه آدم افسردگی میگیرن، چندتاشون آخه میفتن تو کوچه خیابون پِیِ دعوا؟
شروع کرد به ور رفتن به درز پنجره و گفت: ساسان رو که دیگه عمدی نبود.
-حامد چی؟ یا بابک؟ عمدی نبود و زارت میخورد به هدف؟
-دهنشون زیادی هرز میرفت.
– دست شما هم پیچ و مهرههاش زیادی هرز رفته.
-کی میرسیم؟
-چه فرقی میکنه؟
چراغ سقف را روشن کرد و از لای صندلیها به عقب خم شد.
سرش داد زدم: چیکار داری میکنی،
-چته؟ گشنمه دارم دنبال یه چی میگردم بخورم.
-ببند او صاب مرده رو چشام رفت.
-باشه بابا… اینجام که هیچی نیست.
-یکی دو ساعت دیگه میرسیم.
به ضبط ور رفت و گفت: حوصلهام سر رفته.
– نمیتونی دو دقیقه بکپی سر جات؟ امروز پدر منو در اوردی تو.
گوشیام زنگ خورد. میثم از ضبط دست کشید و صاف نشست. نیمنگاهی به گوشی انداختم. بابا بود. جواب دادم و گذاشتمش روی بلندگو: الو؟ سلام بابا…
-کجایین؟
-هنوز نرسیدیم.
-بیداره؟
نگاهی به سمت میثم انداختم که رنگش درحال پریدن بود و گفتم: آره داره میشنوه.
صدای نفسهای سنگین بابا از پشت تلفن میآمد. گفتم: الو؟ بابا چیزی شده؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: پدر محسن زنگ زد.
-چی گفت؟
-توپش حسابی پر بود. کلی واسه میثم خط و نشون کشیده.
-محسن چیزیش شده؟
بابا گلویش را صاف کرد و گفت: میگفت اگه پسرتون در نمیرفت… پسرم… زنده میموند…
نفسم بند آمد. نگاهی به میثم انداختم. رنگش پریده بود.
نفهمیدم که تلفن را قطع کردم یا قطع شد. توی همان تاریکی زدم کنار. مهم نبود. فوقش یک ماشینی چیزی میزد زیرمان و خلاص میشدیم. نگاهی به سمت میثم انداختم. افتاده بود به گریه. بریده بریده گفت: به خدا… عمدی… نبود.
-حرف نزن میثم. فقط حرف نزن.
ماشین را راه انداختم. حالا باید با این قاتل چه میکردم؟
قاتل؟ حالا میثممان شده بود یک قاتل. هنوز پشت لبش سبز نشده باید میرفت پشت میلهها و بعدش هم…
به اولین دور زنی که رسیدم، پیچیدم.
میثم با چشمان وحشت زده داد زد: داری چیکار میکنی؟
-ببند دهنتو میثم. بدبخت شدیم. میفهمی؟ محسن مرده. حالا پلیس میافته دنبالت. هر جا بری گیرت میاره.
-آره تو هم میشی شریک جرم. واسه همین میخوای تحویلم بدی؟
-نه میخوام بذارمت رو سرم حلوا حلوات کنم.
-تو حق نداری…
دستم را بلند کردم و گفتم: یه کلمه دیگه حرف بزنی…
ساکت شد. از بیخوابی حالت تهوع داشتم.
آفتاب که زد به ورودی شهر رسیده بودیم. میثم خوابیده بود. به سمت خانه راندم.
بقیه اش ؟ :((((
خیلی خوب میشد متن و دنبال کرد… هر لحظه منتظر کلمه بعدی بودم :)))
خوش حالم که تعلیق داستان تونسته خوب از آب دربیاد.
در آینده ای نه چندان دور ادامه اش رو خواهم نوشت:)