بخشی از صبحگاهی
طبق عادتی که که از اواخر خرداد 99 شکل گرفت، هر روز صبح سه صفحه ای می نویسم. اسمش صفحات صبحگاهی است. چند وقت یکبار که نوشته های روزها یا ماه های قبل را می خوانم، به طرز عجیبی رد تمام احوالات و تغییرهایم را می توانم پیدا کنم. گاهی این صفحات تماماً نق و ناله اند و فاقد هیچگونه ارزشی. ولی بعضی روزها یکهو بذری جوانه میزند و ایده ای خلق می شود یا متنی پا میگیرد که خیال نمی کردم با آن دست و روی نیم شسته و معده ای که قار و قور میکند، به ذهنم برسد! البته گاهی هم نوشتنش زیادی کش می آید یا کلاً به تعویق می افتد.
متن زیر بخشی از صفحات صبحگاهی هفته پیش است.
28/11/1399
اگر مامان صدایم نمی کرد، شاید حالا حالاها تویِ جایم بین خواب و بیداری تردد می کردم.صدایِ مامان گفت:نمی خوای پاشی؟
و من پتو را کنار زدم. با انگشت های پای چپ، پاچه ی بالا رفته پایِ راست را کشیدم پایین. سمتِ چپ سرک کشیدم. جای اسما جمع بود. یادم آمد که سه شنبه است. پس اسما مدرسه بود. ثنا توی جایش نبود. جایش ولی پهن بود. نگاهی به سمت راست انداختم. محمد توی جایش خواب بود. سعی کردم ببینم ساعت چند است. چون ساعت دور بود و عینکم هم روی چشمم نبود، فقط یک تصویر تار نصیبم شد. بالاخره بلند شدم. تشک و پتویم را جمع کردم و راهی اتاقمان شدم. از وقتی که هوا سرد شد، بیشتر وقت ها توی هال میخوابیم.
ثنا پشت میزم نشسته بود و مامانی پای میز. داشتم می رفتم سمت اتاق که مامان هشدار داد: پا نذاری تو آشغالا.
جایم را که گذاشتم سرجایش دیدم یک مشت برگه توی دست مامان است.
-اینا رو می خوای؟
-نه
-چه قدر اینجا کثیف بود. چه قدر آشغال بود.
-آشغال کجا بود؟
-زیر میز
-نه اینا مال الیاف دیوارِ که میریزه.
-خوب بریزه. تو نباید جمع کنی؟ پس فردا خونه خودت هم می خوای همین جوری باشی؟ زشت نیست برایِ یه دختر همسن تو؟ یه خانم نویسنده؟
می دانی؟ کلمه آخرش، آن خانم نویسنده گفتنش، مثل آخرین تیر ترکش، دقیقاً به هدف خورد.
یادم است تا قبل از اینها با خانم دکتر، خانم دکتر گفتن هندوانه زیر بغلم میگذاشت. حتی با اینکه روان شناسی می خواندم. می دانستم امید دارد تا دکترا، نه دیگر اقل کم تا همان ارشد را بخوانم و درمانگر بشوم. اینکه استراتژی اش را عوض کرده. اینکه گفت «خانم نویسنده» اصلاً تاثیر عجیبی گذاشت رویم. حس کردم مثل مگسی که مگس کش خورده باشد توی ملاجش، دارم گیج میزنم. فقط نشستم و جمع و جور کردنش را نگاه کردم.
-این دفترا رو فعلاً میخوای؟
-نه
-این پوشه ها رو؟
-آره
-این کتابا؟
-نه
خوب پس این کتابا رو اینجا میذاریم که فعلا نمی خوای، این ها رو هم که می خوای اینجا میذاریم. یکم مرتب باشین.
اسما که از مدرسه آمد، الم شنگه به پا کرد که چرا وسایلم را جا بجا کرده ای؟ قلموهایم این ور بود و آن ور، فلان و بهمان چیز را کجا گذاشتی؟ این لباس ها را چرا برداشتی؟
مامان هم برای هرکدام جوابی آماده داشت.
من همانطور که آشغال ها را با جارو می ریختم توی خاک انداز، در سکوت به غرغر های اسما گوش می کردم.
«خانم نویسنده» هنوز توی کله ام می چرخد. حس می کنم امروز می تواند یکی از آن روزهای بی نظیری شود که هیچ چیز قدرت خراب کردنش را ندارد. احساس می کنم دیگر دارند مرا به رسمیت می شناسند. دیگر از اینکه زیاد پای کامپیوتر مینشینم و زیاد مشغول خواندن یا نوشتنم، گله چندانی نمی کنند. دیگر نوشتنم را قبول کرده اند. دوست دارم همه جوره در راه یک نویسنده خوب شدن قدم بردارم. دوست دارم یک نویسنده باقی بمانم.
11:08دقیقه قبل از ظهر