
با کاراکترت مصاحبه کن
برای ساخت و پرداخت کاراکتر راه و روشهای جوربهجوری را پیشنهاد کردهاند. هرکسی هم بنا به خلاقیت خودش، میتواند راهی تازه برای این کار پیدا کند یا بسازد.
نمیدانم کجا بود که خواندم چارلز دیکنز برای شناخت کاراکترهایش، با آنها حرف میزد. این جمله باعث شد یاد فیلم «مردی که سرود کریسمس را نوشت» بیفتم. داستان چارلز دیکنز بود و چالشی که سر نوشتن کتاب سرود کریسمس با آن درگیر بود. نمیدانم داستان آن فیلم چقدر صحت داشت، اما برایم جذاب بود. درگیریهای درونی و بیرونی دیکنز و سروکلهزدنش با کاراکترها، بهویژه با اسکروچ. از او سؤال میپرسید. انگار که یک شخص حقیقی جلوی رویش نشسته.
دیشب یادم افتاد که قرار بوده نوشتن یک داستان بلند را شروع کنم، اما کار را رها کردهام. ایده و طرح تقریبی ماجرا و کاراکتر اصلی مشخص بود. حتی یک بیوگرافی پروپیمان هم داشتم. اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. احساس میکردم یک چیزهایی باید تغییر کند. پس تصمیم گرفتم از خودِ کاراکتر بپرسم. پس صفحۀ ورد را باز کردم و مثل مدیومی که با عالکم ارواح ارتباط میگیرد شروع کردم به صحبت کردن با عاطفه. خواستم خودش را معرفی کند. سؤال پرسیدم. بیهدف و گاهی هم با هدف. یک جاهایی هم احساس کردم یک مشاور یا درمانگرم. احتمالاً تاثیر فیلمهایی بود که این اواخر دیدم!
خوب است که ادم با کاراکترهایش حرف بزند. انگار که یک آدم حقیقی باشد. از او سوال بپرسد. درمورد خودش. اتفاقهای مختلف. از گذشته و حال. از پیشبینیاش درمورد آینده. از عواطفش. از علایقش. از هرچیزی. انگار که یک دوست یا آشنا است. اصلا درمورد یک موضوع خاص با او گفتوگو کند. حالا قرار نیست که حتما این گفتوگو در جای خاصی از داستان به درد بخورد. اما کمک میکند که شخصیت، جهانش، درونش، ظاهرش و زبانش را قدری بهتر بشناسیم.
خلاصه که نتیجۀ کار را دوست داشتم. حتی به این فکر افتادم که میتوان یک داستان مصاحبهای نوشت. داستانی که تمامش در طول یک مصاحبه رخ میدهد. کاراکتر نشسته و تو سؤال میپرسی و او تمام داستان را تعریف میکند. البته اینجا یک جور سؤال و جواب را داریم. قرار نیست بنشیند و برای ما تکگویی کند. او فقط به سؤالهایمان جواب میدهد. حتی میتواند چندان هم مشتاق نباشد و چندان همکاری نکند. حتی میتواند به شکل یک بازجویی باشد.
هر روشی میتواند خوب باشد. مهم این است که بالاخره دست به کار نوشتن بشویم.