بابا زیر درخت است
نشستهام روبهروی یک درخت. از همانهایی که حسابی بلند است و برگهای سوزنی دارد. کاجی که شاید حتی از مادربزرگ هم پیرتر باشد. یک سال تمام است که من هر روز میآیم اینجا، روی این نیمکت، روبهروی این درخت مینشینم. گاهی کتاب میخوانم، گاهی چیزی میخورم و گاهی هم مثل حالا فقط نگاش میکنم. دلم میخواهد بتوانم با او حرف بزنم. با همین درختی که جلوی چشمم است و زیر نور خورشید آخرین ماه زمستان برگهایش برق میزنند. نه از آن برقهای درخشان. اما انگار این نور باعث میشود برگههای رو به زوالش، سرحالتر دیده بشوند. دستانم روی میلههای سرد نیمکت است. بادی میزود و قدری خاک بلند میشود. مچ پاهایم را روی هم چفت میکنم، تکیه میدهم و دستانم را میزنم زیر بغل. به این فکر میکنم که چهقدر احتمال دارد کسی بیاید و زیر این درخت را بکند. برای گلکاری دیدهام که اینجا را زیر و رو میکنند. اما نه خیلی عمیق. من نشستهام همینجا و گلکاری کردن پارک را نگاه کردهام. همین دیروز هم داشتند علفهای هرز و گلهای خشکیده را با بیل میریختند بیرون و چندین گلدان شببو را آمادۀ کاشتن میکردند. من از گلهای شببو خوشم نمیآید. چون او خوشش میآمد. من از اینکه توی پارک بنشینم و وقت بکشم خوشم میآید. چون او خوشش نمیآمد.
هرباری که آن مرد سبزپوش بیلش را توی خاک فرو میکرد از خودم میپرسیدم که ممکن است یک چیزی از او پیدا کنند؟ بعد توی خیالم مجسم کردم که آن پسرک لاغر که ابروهای پرپشتی دارد و موهایش را زیر کلاه قایم کرده، بیلش را قدری عمیقتر توی خاک فرو میکند و یکهو چیزی بیرون میزند. هر چیزی. شاید انگشتهای خمیده یا یک تکه از پالتوی مشکیاش. بعد احتمالاً پسرک بیشتر از اینکه بترسد متعجب میشود. چون هنوز ذهنش نتونسته درست از موقعیت سر در بیاورد. پس یک بیل دیگر میزند و بعد فریاد میکشد و میپرد عقب. همکارش متعجب رو برمیگرداند تا بفهمد چه شده و فریاد و پرش او را هم میبینم. بعد من کنجکاوانه بلند میشوم تا سرک بکشم. آنها میگویند خانم نزدیکتر نرو اما من میروم و بعد احتلاً آن خاتم را توی انگشت یکی مانده به آخرش میبینم. دست لرزانم را نزدیک میبرم و لمس میکنم. بعد همانجا میافتم و شروع میکنم مثل دیوانهها به کندن. آدمها میآیند. جمع میشوند. احتمالا یک کدام از آن دو نفر، پسرک یا همکارش که قدبلندتر است و موهای قهوهای زیر نور صبح برق میزند و شفاف بهنظر میرسد، یا شاید هردوشان به سمتم میدوند تا مرا دور کنند. من جیغ میکشم و مویه میکنم که بابای گم شدهام است. و بعد همه خشکشان میزند. شاید هم اول پا یا کفشش را پیدا کنند. آن وقت کار قدری سخت میشود. اگر هم اول سرش را پیدا کنند، باز هم کار سخت میشود. راستش نمیدانم بعد از یک سال چقدر از بافتها تجزبه میشوند. پس نمیدانم که صورتش قابل شناسایی هست یا نه.
ولی هیچ چیزی پیدا نشد. درست مثل سال قبل. از توی جیبم یک آبنبات چوبی میکشم بیرون. این هم از آن گزینههایی بود که او را کفری میکرد. میگفت دختر یک دندانپزشک باید دندانهای مرتبی داشته باشد. از حق نگذریم او دندانپزشک قابلی بود. اما بعد از یک تصادف نسبتاً شدید، که طبیعتاً من را مقصرش میدانست. لرزشی افتاد توی دستانش که اجازه نداد کار کند. آخر چه کسی حاظر است دهانش را بدهد دست مردی که دستانش میلرزد؟ راستش آن اوایل یک کسی پیدا شد. بابا اصرار داشت که میتواند به کارش ادامه بدهد. اما بابا حتی نتوانست آمپول بیحسی را درست تزریق کند و بعدش هم موقع خالی کردن دندان طرف، زد لثه، زبان و قدری از کنارۀ لبش را پاره کرد. از آن وقت بابا خانه نشنین شد و پیله کرد من.
او چندان خوش اخلاق نبود. اما بعد از این اتفاقها به معنی واقعی کلمه بدعنق شد. بابا عاشق کارش بود و خیال میکرد تا وقتی حسابی پیر بشود و آرتروز و پارکینسون و هر کوفت دیگری بیفتد به جانش، میتواند کار کند. شاید هم بدعنقیش فقط برای دستانش و کارش نبود. شاید بهخاطر مامان هم بود. آخر مامن در همان تصادف مرد. بابا ضربۀ مغزی شد و چند وقتی توی کما بود و من راستش یک خراش هم برنداشتم. شاید بهخاطر همین است که بابا از دست من عصبانی است. چون کسی را که دوست داشت از دست داد و فقط من برایش ماندم.
وقتی مامان مرد من 15 سالم بود. من خرد شدن شیشهها را دیدم، چرخیدن ماشین را دیدم و متلاشی شدن صورت مامان را. شایدبرای همین بود که وقتی آن تابه را کوبیدم توی صورت بابا نتوانیتن دست بکشم. آنقدری کوبیدم تا بالاخره تصویر صورت له شدۀ مامان از جلوی چشمهایم دور بشود. البته 6 سالی طول کشید تا این اتفاق بیفتد.
بابا از همه چیز ایراد میگرفت. به همه چیز گیر میداد. درک میکنم که همسر عزیزش را از دست داده بود، شغل عزیزش را از دست داده بود و حالا باید میرفت سراغ کاری که هیچ دوستش نداشت تا خرج مرا بدهد. اما باز هم نمیشود کارهایش را توجیه کرد.
من عاشق ستارهها بودم. همان روزی که تصادف کردیم، در راه کویر بودیم. تولدم بود. مامان گفت که میرویم تا من یک دل سیر ستاره ببینم. بابا راضی نبود. دلش نمیخواست در مطبش را ببندد. اما بهخاطر مامان راضی شد. همیشه بهخاطر مامان بود. همه چیز بهخاطر مامان بود. بعد از آن تصادف من همچنان عاشق ستارهها و اسمان بودم. اما بابا متنفر بود. من قصد داشتم بروم سراغ هوافضا، عاشق گم شدن لابهلای صفحات کتابها و سایتها بودم. از سیاهچاله و کوتولۀ سفید تا نظریات مربوط به همجوشی هستهای در ستارههای مختلف. از فکر کردن به اینکه نوری که از آن ستاره به من میرسد چند میلیون سال را به سرعت نور حرکت کرده، یا اینکه بتوانم صورتهای فلکی را در یک آسمان صاف تشخیص بدهم دلم غنج میرفت. از بابا خواستم کلاس ثبتنام کنم اما راضی نشد، خواستم توی المپیاد شرکت کنم، راضی نشد، گفتم قصدم برای دانشگاه چیست، راضی نشد. من سه سال تمام امیدورا بودم که بالاخره میشود. اما نشد. نجوم برای من یک عقده شد. تابویی که نباید توی خانه ازش اسم میبردم. چون بابا را یاد مامان میانداخت. چون یاد دستهای لرزانش میافتاد و احتمالاً دهان پر از خون آن مردی که چندماه بابا را از این دادگاه به آن دادسرا کشاند.
بابا وقتی عصبی میشد دستهایش بیشتر میلرزید. کم نذر و نیاز نکرد، کم دکتر نرفت، اما هیچ چیزی افاقه نکرد. میگفتند یک جایی از مغزش طوری آسیب دیده که اصلاح شدنی نیست. لرزش دستهای بابا چندان مشهود نبود. اما وقتی قرار بود روی یک نقطه نگهشان دارد تازه متوجه میشدی. دستخطش هم لرزان بود. انگار که یک صفحۀ لرزان زیر دستش بوده.
بابا میخواست دندانپزشک بشوم. میخواست هرچه بلد است یادم بدهد. میخواست جایش را پر کنم. میگفت اینطور دیگر خیالش راحت میشود. اینطور آرام میگیرد. آیا من نمیخواستم بابا آرام بگیرد؟ معلوم است که میخواستم. اگر دلم نمیخواست که نمیفرستادمش پی آرامش ابدی.
نتایج کنکور که آمد نه چیزی بود که من را شاد نکند نه بابا را. من کنکور ریاضی داده بودم. خلاف آنچه بابا میخواست. و خب… قبول نشدم. آن شب یک دعوای حسابی داشتیم و من فهمیدم، وقتی بابا مشغول کتک زدن باشد دیگر دستانش نمیلرزد. دلم میخواست همانجا بگویم راه شفایت را پیدا کردم! فقط کافی است بیمارت را قبل از درمان کتک بزنی. بالاخره تن کبود بهتر از زبان پاره شده است. نیست؟ من دو بار دیگر کنکور دارم و هیچ نشد. و میدانید؟ وقتی که آدم طعم یک کاری برود زیر زبانش، وقتی که رویش باز بشود، دفعههای بعدی آسانتر میشود.
کار بابا به جایی رسیده بود که بعد از گرفتن کارنامۀ آزمونهای آزمایشیام و ندیدن آن نتیجهای که انتظارش را نداشت مثل اب خوردن کتک بزند. فکر کنم اگر دو سه بار دیگر کنکور میدادم، بابا کامل درمان میشد! اما من خسته شده بودم. از اینکه مایۀ تأسفم. از اینکه عمه و خاله به بابا بگویند به این بچۀ بیمادر سخت نگیر. از اینکه مادربزرگ وقتی نگاهش میافتاد به نگاهم بغض میکرد. از اینکه هیچ کس سال تا سال در خانۀمان را نمیزد. همه فقط از پشت تلفن خاضر بودند. میگفتند بعد از مرگ نغمه، این خانه بیروح شده. هیچ کس مرا نمیدید.
بلند میشوم و به سمت درخت میروم. سنگهای جدول را هر سال رنگ میکنند و هیچوقت کسی به آن لکۀ خونی که اینجا ریخته بود توجهی نکرد. فکر میکردم همان فردا صبح پیدایش میکنند. اما نکردند. مینشینم روی جدول. دستم را تکیه میدهم به درخت و برای بابا فاتحهای میýخوانم. فکر کنم حالا بیشتر بهدرد میخورد. حالا زیر این خاک دارد به چرخش طبیعت کمک میکند و دیگر سفتی انگشتر خاتمش توی صورتم نمیخورد. و توی لپم یا گوشۀ لبم بهخاطر فشار و ماندگی بین دندانم و خاتم او، پاره نمیشود.
چشمانم را میبندم و آن شب را مجسم میکنم. کارنامۀ آزمون را توی دستش تکان میداد و فریاد میکشید که ثبتنام برای آزمون در سال جدید شروع شده اما من هیچ پیشرفتی نداشتهام. داشت میگفت که اگر اینهمه خرج را برای کس دیگری کرده بود الان داشت از دانشگاه فارغ میشد. صدایش زیادی بلند بود. من خسته بودم. قرصهایم را نخورده بودم، داشتم سعی میکردم شام خوب از آب دربیاید که بهانه دستش ندهم. دستم دور دستۀ تابۀ داغ مشت شده بود. راستش از یکجای به بعد دیگر چیزی از حرفهایش را نفهمیدم. فقط حضورش را پشت سرم احساس کردم. و خشمش را و نفس بریدهاش را که میشد تن مورمور بشود. من فقط برگشتم و تابه را کوبیدم. و آنقدری کوبیدم که مطمئن بشوم دیگر هیچ فریاد یا نفسی از آن بینی و دهان بیرون نمیآید.
چال کردنش توی پارک ریسک بزرگی بود. میخواستم همانجا رهایش کنم. اما نمیشد. ساعت 3 و نیم بود. به سختی تا پارکینگ کشاندمش و خدا را شکر کردم که ساختمان فکسنیمان هیچ امکانات امنیتی ندارد. پارک کنار خانهمان زیاد خلوت بود. من تقریباً از خانه بیرون نمیزدم اما مطمئن بودم حتماً وسط کار سر و کلۀ یک کسی پیدا میشود و پیدا هم شد. مردی بود از بابا کوچکتر. خیلی از آدمها هستند که برای قدری پول حاضرند هرکاری بکنند. و کرد. کمک کرد تا آنجا حسابی گود بشود. که بابا را بیاوریم و چال کنیم. آن مرد الان کجاست؟ چند روز بعد پیدایش کردند. کمتر از یک هفته. توی یک خرابهای. هیچکس پیاش را نگرفت. یک معتاد کارتنخواب بود که معلوم نبود از کجا پولی گیرآورده بود و آنقدری تزریق کرده بود که اوردوز کرده بود.
خم میشوم روی گلها. دست میکشم روی شببوها و به بابا میگویم: «دیدی من بیدست و پا نیستم؟»
میشه یه مجموعه داستان درباره قتل و جنایت
پیشنهاد جالبیه. خوشمان آمد:)))
ممنون