این هویت من است
ما هویت خودمان را به چیزهای مختلفی گره میزنیم. دلیلش هم ساده است. در این حالت تعریف کردن خودمان راحتتر میشود. یکجورهایی پشت القاب و عناوین و دستاوردها پناه میگیریم. آنوقت حال خودِ آسیب پذیرمان خوب میماند.
ما برای یافتن معنا هم هست که هویتمان را گره میزنیم. عضو یک گروه یا دسته بودن، احساس تعلق و وابستگی. اینها به ما احساس هویت میدهد. اینکه من با عدهای همراه هستم. برای عدهای مهم هستم و یک هدف مشترک را در پیش داریم.
عضویت در گروه تأثیر چشمگیری بر عزتنفس اعضای آن میگذارد. یکی از دلایلی که طرد شدن از گروه حسابی حال آدم را میگیرد همین است. اینکه ما آن نقطه اتکایی که میتوانست عزتنفسمان را سر پا نگه دارد از دست میدهیم.
عضو بودن در یک گروه، همین که پذیرفته میشوی و تو را راه میدهند احساس خوبی در آدم ایجاد میکند. اینکه من مورد قبول واقع شدهام. پس آدم بیمصرفی نیستم. هرچند که روابط مخرب بالاخره در هر گروهی ممکن است پیدا بشود. اما شما بیایید و آن بخش کلی را در نظر بگیرید.
هرچه آن گروه جایگاه یا اسم بهتری داشته باشد، حال درونی ما هم از بابت عضو بودن در چنین گروهی بهتر میشود.
برای همین است که اینقدر آدمها سخت تلاش میکنند تا یک رشتۀ خوب یا دانشگاه نامآور قبول بشوند. برای همین است که بر سر استخدام در فلان و بهمان سازمان و شرکت رقابتهای سنگین ایجاد میشود. ما میتوانیم زیر سایۀ نام و قدرت آن رسته، احساس قدرت کنیم. یکجور اثر هالهای. انگار که قدرتش به ما هم نفوذ میکند.
فقط کافی است بگویم من عضوی از فلان جا هستم. این برای آنها یک کد است. دیگر به معرفی چندانی احتیاج ندارم!
ما هویتمان را به دستاوردهایمان گره میزنیم چون از ما و از تلاشما زده شدهاند. طبق گفتۀ «دن آریلی» در کتاب «پاداش» و تحقیقاتی که در زمنیه انگیزه انجام شده وقتی که ما برای خلق یا کسب چیزی زمان و انرژی زیادی صرف میکنیم، ناخواسته ارزش بیشتری برای آن در نظر میگیریم.
حتی اگر چیزی که ساختهایم یا ایدهای که پرداختهایم چندان به دردبخور نباشد، اما چون زحمت زیادی بابتش کشیدهایم و ماحصل تلاشهایمان است نسبت به آن احساس مالکیت میکنیم و حتی ممکن است هویتمان را به آن گره بزنیم. هرچه رسیدن سختتر باشد، این احساس تعلق هم شدیدتر میشود. آن حس آفرینندگی باعث میشود که کلی قربان دست و پای بلورینش برویم.
برای همین است که چندان در مقابل نقدها و نظرات منفی از خودمان تابآوری نشان نمیدهیم. اگر تلاشمان و نتیجۀ کارمان نادیده گرفته بشود، زیر سوال برود و بیاعتبار بشود یا جلوی چشممان به آن بیحرمتی کنند یا بدتر از آن به چشم خویشتن ببینیم که جانمان را نابود کردهاند آن وقت است که پاک قاطی میکنیم و انگیزهمان هم کمکم از بین میرود. البته در نتیجۀ آن ممکن است انگیزه های دیگری جایش را پر کنند. مثل از دست دادن چیزی که آدم را به فکر انتقام میاندازد. یا پدر و مادری را تصور کنید که وقتی کسی به بچهشان آسیبی میرساند چه پلنگان خشمگینی میشوند! خب فرزندان بخشی از هویت هر والد را تشکیل میدهد. اگر فرزندی درکار نباشد آیا نقش مادری یا پدری، دیگر معنایی دارد؟
رفتارهای هیجانیِ ناشی از تعصبات هم از همین جا سرچشمه میگیرد. آن قدر برایمان مقدس است و تعریف هویتمان در گرو آن قرار دارد که اهانت به آن برابر است با اهانت به خودمان.
مشکل این نیست که ما نباید هویتخودمان را به چیزی گره بزنیم. مسئله مهم این است که بدانیم ارزشمندی ما تنها در گرو ارزشمندی چیزی که به خودمان گره زدیهایم نیست. اگر متنی که نوشتهام ارزش چندانی ندارد دلیل نمیشود که احساس کنم منِ نویسنده هم موجودی بیارزش هستم.
خلاصه اینکه ما برای پیدا کردن هویتمان و شکل دادن به آن وابسته به محیط اطراف هستیم. اما باید حواسمان باشد که همه چیز در آن خلاصه نمیشود. شاید اگر بهجای عوامل محیطی و بیرونی قدری بیشتر به درون خودمان نگاه کنیم و قبل از هرچیزی خودمان را همانگونه که هستیم، آسیبپذیر، ضعیف و بدون هیچ دستاورد خاص، دوست بداریم، آنوقت خود بودن، پذیرفتن نقدها و نظرات و در نهایت رشد کردن آسانتر بشود.