
ایده آلی که در دسترس نیست
روزی روزگاری، در زمان های دور یک کرگدن زندگی میکرد.
یک کرگدن بزرگ و چاق که نه قوی بود و نه چندان زیبا.
نه همبازی داشت و نه دوستی.
کرگدن ناراحت بود. غصه میخورد.
یک روز که رفته بود بیرون و داشت ویترین مغازهها را نگاه میکرد، چشمش افتاد به عکس یک اسب تک شاخ. آن اسب زیبا بود و قوی.
کرگدن یک نگاه به تصویر خودش در شیشه مغازه انداخت و به هیکل چاق خودش نگاه کرد و غصه خورد و با خودش گفت:«کاش من هم مثل اون اسبه قوی و زیبا بودم»
بعد متوجه چیزی شد.
شاخی که داشت شبیه شاخ آن تک شاخ بود. از پشت شیشه به شاخ آن اسب نگاه میکرد و بعد به تصویر شاخ خودش در شیشه.
آن روز کرگدن آن عکس را خرید و با خودش به خانه برد. ان را چسباند به دیوار، بازی و تفریح را گذاشت کنار و شروع کرد به ورزش. مدام به آن عکس نگاه میکرد و به شوق رسیدن به روزی که شبیه عکس بشود بیشتر و بیشتر ورزش میکرد.
شب و روز گذشت. فصلها عوض شدند. سالها یکی یکی گذشتند.
افسانهها میگویند آن کرگدن هنوز دارد میدود و ورزش میکند، روی تردمیل آرزوهایش، تا به یک اسبِ تک شاخ تبدیل شود.
تسلیم نشدن خوب است.
ادامه دادن و جنگیدن عالی است.
اما آن خواسته، هدف، آرزو یا هرچه که داریم برایش خونِ دل میخوریم، آیا نباید معقول باشد و قابل دسترس؟
آری درست میگویی، جهان اینقدر عظیم است و پر رمز و راز که گاه در زندگانی به جاهایی میرسی که حیرتزده فقط میتوانی بگویی «خوابش را هم نمیدیدم».
ولی بیا به یک توافقی برسیم، که این کرگدن هر چه قدر هم که خودش را زجر بدهد، تهش، آخر سر به یک اسب تک شاخ تبدیل نمیشود. شاید بتواند کمی شبیهش بشود، ولی هیچگاه به یک تک شاخ بدل نخواهد شد. فقط بدلی است از یک اصل.
شبیه همان کلاغی که میخواست شبیه کبک شود و شروع کرد به تقلید از او راه رفتن.
گاه آن قدر ایدهآلمان از دسترس دور است که حتی فکر و خیالش و تلاش برای رسیدن نه تنها انگیزه دهنده و مسرّت بخش نیست که حتی زجر آور هم هست. چون هرچه میروی نمیرسی.
برخی از امیدها، آنهایی که واهی هستند، به همان قدرت حیاتبخشی امیدهای خوب، میتوانند کشنده باشند. امیدوار بودن مثل بریدن بندهایی است که دور دستتان پیچیده است آن هم با چاقویی تیز. باید حواسمان باشد که لبه تیز چاقو دستمان را نبرد.
[…] مورد آن کرگدن شاید زیادی منفی نگاه […]