اگر اینی نبودم که هستم
اگر جایی دیگر بودم یا کس دیگری بودم چه میشد؟ این من اگر یک من دیگر بود جهان چگونه میچرخید؟
اگر یک روز چشم باز کنم ببینم در یک جای دیگر و یک جسم دیگرم، چه میشود؟ چه خواهم کرد؟
اگر اینی که هستی نبودی چه میشد؟ اصلاً دوست داری اینی نباشی که هستی؟
شاید اگر در یک جهان موازی دیگر بودی اوضاع بهتر بود. هان؟
مثلاً اگر پدرت یک شغل دیگر داشت و یا در شهر دیگری زندگی میکردی شاید دنیا بیشتر به کامت بود.
اگر کلاً این شخص نبودی چه؟
تا به حال شده با دیدن وضع کسی حسودی کنی که ای کاش وضع ما به ز این بود؟ یعنی از چیزی که هست بهتر باشد و مثل او باشد. یا بخواهی خودِ او باشی. او از تو سر است و کسی محل چندانی به تو نمیگذارد و میگویی اگر جای او بودم فلان و بهمان.
اگر جایش بودی خوب بود؟ خوب میشد؟ اصلاً خودش راضی است از چیزی که هست که تو بخواهی جایش را بگیری؟
اگر حق انتخاب داشتی اگر میتوانستی شرایط را تغییر دهی، تا کجا پیش میرفتی؟ چه قدر تغییر اعمال میکردی؟
همه میدانیم که یک سری چیزها را نمیتوانیم خودمان انتخاب کنیم. اگر میتوانستی چه؟ چه چیزهایی را جور دیگری انتخاب میکردی؟
اگر آن طور بود بهتر بود؟ چه قدر بهتر بود؟ چه قدر میتوانی تضمین کنی این بهتر بودن را؟
اگر میتوانستم قبل از به دنیا آمدن همه چیز را انتخاب کنم ، چه انتخاب میکردم؟ حاضر بودم از اینهایی که الان دارم بگذرم؟چه چیزهایی را عوض می کردم؟
شاید حق انتخاب داشتهایم. شاید آن موقع که میخواستیم به دنیا بیاییم این چیزها را خودمان انتخاب کردهایم!
به این فکر کردهایم که شاید خودمان این زندگی را انتخاب کردهایم؟ شاید قبل از اینکه روحم حلول کند به جسمی که داشته رشد میکرده تا میزبانم باشد، یک لیست دادهاند دستم. شاید هم یک مشت فایل و پوشه ریختهاند جلویم، یا شاید من را نشاندهاند پشت سیستم و مثل خریدهای اینترنتی، خانوادهها را از پشت ویترین دیدهام. شاید اینکه چه باشم و که باشم و کجا باشم و همۀ اینها را خودم انتخاب کردهام.
شاید همۀ این زندگی را قبل از پا گذاشتن به آن دیدهام و انتخابش کردهام. مثل این تیزرهای تلوزیونی . زدهام روی پخش و تاریخچه خانوادهام در قالب فیلم برایم پخش شده. من هم نشستهام و دو دوتا چهارتا کردهام و بعدش دکمۀ تایید را زدهام و سوار شاتلی چیزی شدهام و یا از دروازهای گذشتم و بعد، از یک جای گرم و نرم و البته خیس سر در آوردهام و چند ماهی دندان سر جگر گذاشتم تا زمانی که چشم به جهان باز کنم.
البته که همۀ اینها خیالپردازیهای یک ذهن بیکار است! منتها بازی کردن با شایدها و احتمالها کم لذتبخش نیست.
شاید این زندگی آن قدرها هم بد نیست. شاید چون فقط از قسمت آخر این قصه خبر ندارم اینقدر شکوه و ناله میکنم.
خالق ما آخر قصۀمان را میداند، پس انتخابهایی که برایمان کرده حالا شاید مثل قصههای پریان نباشد، ولی بدِ ما را نمیخواهد.
شاید اگر کمی زاویه دیدمان را بچرخانیم چیزی برای دلخوشی و رضایتمندی از زندگی که داریم پیدا کنیم.