او فقط میتوانست به جلو حرکت کند
در هفتۀ گذشته مروری داشتم بر کتاب موهبت کامل نبودن نوشته برنه براون. این مرور باعث شد کمی بیشتر به وضعیتم آگاه شوم. بعضی کتابها یکبار خواندنشان کم است و برخی جملات را هم باید چسباند یک جایی که جلوی چشم باشند.
ترس واقعی ما این است که تعریف دیگران از ما، براساس تجربهای از تراشهای ناچیز از ما باشد.
ای. ای کامنیگز نوشته است: «در دنیایی که شب و روز تلاش میشود تا از ما، کسی غیر از خودمان بسازند، خود بودن و خود ماندن سختترین نبردی است که انسان میتواند داشته بالشد.
تلاش سالم فرد را هدف قرار میدهد: «چطور میتوانم رشد کنم؟» اما نگاه کمالگرایی به دیگران است: «آنها چه فکری خواهند کرد؟»
نقص، بیکفایتی نیست، نقایص به ما یادآور میشوند که در این ماجرا همه باهم سهیم هستیم، ناقص و ناکافی، اما باهم.
تری کلود میگوید: «او هرگز نمیتوانست به عقب برگردد و برخی از جزئیات را زیبا کند. او فقط میتوانست به جلو حرکت کند و یک کلِّ زیبا بسازد.»
سکون تمرکز کردن بر هیچ چیز نیست، بلکه ایجاد آسودگی خاطر است. ایجاد یک فضای احساسی عاری از آشفتگی است که در آن به خود اجازه میدهیم احساس کنیم، فکر کنیم، رؤیا پردازی کنیم و سؤال کنیم.
مواقعی بوده که چه در دوره دانشگاه و چه غیر اون داوطلب شدم، استرس زا هست ولی نمیدونم چه جوریه بیشتر از اینکه خودم بترسم، تارهای صوتیم می ترسن. صدام مثل بز میشه:))
اطرافیان فکر میکنن خیلی استرسم شدیده. در حالیکه خیلی جاها اینطور حس نمیکنم و صرفا با تارهای صوتیم مشکل دارم که سریع مرتعش میشن.
مایه خفت:)))
البته گاهی پاهام هم می لرزن:)))
ولی خودم نمی ترسم.
حالت دوگانه ای دارم. ترسی که هست ولی اونقدری که نشون میده نیست. شاید از تپش قلب شروع میشه… دانشمندان هنوز دلیلش رو دقیق کشف نکردند.:))
من بیشتر از تارهای صوتی با ریههام مشکل دارم. نفسم جوری بند میاد و فشارم بالا و پایین میشه که نگو! اما خوشبختانه وقتی میافتم رو دور دیگه باید بزور بیارنم پایین:))