
او تنها شاهد ماجرا بود
(چالش ۳٠ داستان؛ روز سیام)
پارچۀ سرمهای پرده از میان انگشتانش لغزید. خودش را از کنار پنجره عقب کشید. یعنی او را دیده بودند؟ مطمئن نبود. هیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداشت. تا همین جایش هم زیادی نزدیک شده بود. سیمین گفته بود عقب بکش. گفته بود آخر سرت را به باد میدهی. اما او نمیتوانست بگذرد و چشمانش را ببندد. قدمی به پنجره نزدیک شد. باوجود خاموش بودن چراغها نمیخواست خطر افتادن سایهاش را بهجان بخرد. چشمانش را بست و گوش داد. هیچ صدای خاصی نبود. بهجز صدای نبضِ توی گوشهایش و نفسهای سنگینش، صدای شهر بهوقت تاریکی بهگوش میرسید. درست مثل تمام شبهای دیگر. ماشینهایی که از دور دست میگذشتند و صدای همهمهای دور که با نجوای جیرجیرکها و ارکستر گربهها درهم میآمیخت. صدای شکسته شدن شیشه باعث شد چشمانش را از هم باز کند. صدای پچپچهایی که نزدیک میشدند. یک تقۀ ناگهانی. چیزی شبیه به پریدن. بعد سکوت بود که آغوشش را باز کرد. فکرهای مختلف مثل موریانه از در و دیوار ذهنش سرازیر شدند. تنها منبع نور اتاق چراغهای خیابان بود. آرام قدم برداشت و از اتاق بیرون زد. سایهای پشت پرده جنبید. انگار کسی در بالکن باشد و ناگهان خودش را بکشد عقب. از راه پله هم صدا میآمد. یا دستکم خیال میکرد که دو جفت پا تند و سریع پلهها را میآیند بالا. بعد دوباره سکوت شد و سکون. نه حرکتی و نه صدایی. بهطرف آشپزخانه رفت. پشت پیشخوان نشست. موبایلش را روشن کرد و یک پیام تازه نوشت: «فکر کنم اینجان. انگاری پیدام کردن. من بهت گفتم که حتی اگه بیخیال بشم دنبالم میآن.» برای سیمین ارسالش کرد. حالا دوباره صداها پا گرفته بودند. انگار چیزی در سوراخ کلید قفل در ورودی چرخید.
زانوهایش را بغل گرفت و تکان نخورد. در غیژی صدا کرد و آن دو جفت پا وارد شدند. کسی که در بالکن بود دیگر دست از تلاش کشید. یکی از آن دو جفت در را برای او هم باز کرد. صدای پچپچی ناهمگون بهگوشش رسید. صداها را میشنید اما نمیتوانست متوجه مفهومشان بشود. صدای پیام موبایلش بلند شد. سیمین بود. صداها قطع شدند. صدای سه جفت پا نزدیک و نزدیکتر شد. موریانهها از نو در سرش جولان دادند. سیمین نوشته بود: «باز بدخواب شدی؟»
نگاهش را که بلند کرد یک صورت نیمه تاریک دید. یک بینی کوفته و لبهایی جمع شده. انگار که چیز ترش یا بدمزهای خورده باشد. موهای فِرَش بالای سرش پریده بود. آستینش تا نک انگشتانش میرسید. و اسلحهای به سمتش نشانه رفته بود. سرش را چرخاند بلکه چیز بیشتری ببیند و بفهمد. اما صدای گلوله بلند شد و وزوز موریانهها تمام شد. دستی دیگر پیش آمد. دستی با انگشتان کشیده که آستینش را بالا داده بود. دست، موبایل را از کنار خونی که روان بود، برداشت. صفحه کلید باز بود. متنی نیمه تمام آن وسط جاخوش کرده بود: «باور کن اینبار…»
دست، جملۀ ناقص را پاک کرد و نوشت: «هیشکی نبود. باز خیال برم داشته. فک کنم بهتره همه چیو تمومش کنم.»
تنها شاهد تمام ماجرا فندق بود. یک گربۀ قهوهای که تمام وقت کنار سبد لباسهای چرک لمیده بود.