یادداشت‌های من
اولین نمایشگاه، اولین شکست

اولین نمایشگاه، اولین شکست

دو روز پیش نمایشگاه برگزار شد. صبحش درگیر جمع و جور کردن کارها بودم. بعد آماده شدن، رفتن به ورزشگاه، تحویل گرفتن میز و آغاز جشنواره.

درواقع جشنوارۀ غذا بود و درکنارش هم می‌توانستی غرفه‌ای برای فروش بگیری. هم در جشنواره شرکت کردیم و هم غرفه گرفتیم. نه برای غذا رتبه‌ای آوردیم و نه کیکی فروختیم.

راستش وقتی مامان آمد داخل و گفت که بهتر است همه چیز را جمع کند چون هیچ کس بخر نیست، قدری توی ذوقم خورد. احساس کردم نم‌نم چیزی دارد تراوش می‌کند و قرار است سرتاپایم را بپوشاند. احساس کردم درحال سقوط کردنم. سردردم از جایی در اعماق مغزم شروع شد و خزید بالا. تمام تلاشم را کردم تا به آن سه روزی که سرپا بودم تا آن کیک‌ها را بپزم فکر نکنم. به این که محصولم هیچ فروشی نداشته فکر نکنم. و اجازه ندهم این فکر درون سرم جولان بدهد که خودم و محصولم بی ارزشیم.

نمی‌شد بنشینم و زار بزنم! بعد از اینکه مراسم تمام شد هم میان جمعیت گم شدم! بدون موبایل. تا خیابان رفتم و برگشتم. اگر چند دقیقه بعد پیدایشان نمی‌کردم، فکر کنم با همان لباس صفوی می‌نشستم وسط حیاط ورزشگاه و گریه می‌کردم!

چیزی درون قلبم، درون حلقومم بود. چیزی که باعث می‌شد حرف‌هایی بزنم که می‌دانستم دارد قلب دیگران را می‌شکند و آن‌ها را می‌رنجاند. و این باعث می‌شد بیشتر و بیشتر از خودم بدم بیاید.

تمام تلاشم را کردم که به حرف‌های مامان تکیه کنم. بلکه از سقوطم جلوگیری بشود. مامان می‌گفت «فدای سرت که فروش نرفت. اصلا تمامشان را خودمان می‌خوریم.»

آمدیم خانه. لباس‌هایم را عوض کردم و ایستادم به جمع و جور کردن آشپزخانه و آماده کردن سالاد میوه و شستن ظرف‌هایی که سینک را اشغال کرده بودند.

مهمان‌ها آمدند. یکی بعد از دیگری. و من تلاش کردم بخندم. شاد به نظر برسم. یا لاقل عادی. کارتن‌ها را گذاشتم روی اپن و گفتم که «عیبی ندارد. همه‌شان را خودمان می‌خوریم.» تلاش کردم اجازه ندهم چیزی مرا زمین بزند.

دختر خاله‌ام گفت که برایم می‌فروشدشان. خیال کردم دارد شوخی می‌کند. یک جور دلگرمی. مثل همان شوخی‌های خودم که می‌گفتم می‌روم توی پارک بساطشان می‌کنم.

بی‌بی آمد سر کارتن‌ها و چند بسته را جدا کرد و گفت که برایش حساب کنم. مهمان دیگری هم که از دوستان خانوادگی‌مان بود آمد و چند بسته جدا کرد و گفت که حساب کنم. دختر خاله‌ام هم گفت یک کارتن از کیک‌ها را حساب کن و با تاکسی اینترنتی فرستاد اصفهان برای یک کافی‌شاپ.

همان شب تقریبا تمامشان فروش رفت. به جز چند بسته. که آن‌ها هم خرج مهمانی و صبح فردای خودمان شد.

آن‌شب من داشتم با سر سقوط می‌کردم. یک سقوط آرام و دردناک. فرصت نداشتم نق بزنم، ناله کنم و گریه راه بیندازم. و تمام دردم این بود که باز باعث شده بودم باری ایجاد بشود.

اینکه هیچ کس هیچ کیکی نخرید خیلی برایم مهم نبود. مسئلۀ اصلی این بود که بابت درست کردن آن کیک‌ها بالاخره کلی هزینه کرده بودم. من احساس بدی داشتم چون باعث شده بودم مامان به خرج بیفتد. که یک مالی هدر برود.

مامان می‌گفت مهم تجربه‌ای است که کسب کردیم. درمورد پختن یک عالم شیرینی پشت سر هم یک چیزهایی دستم آمد. از چند جای مختلف آمدند و عکس و فیلم گرفتند و کلی کارت هم پخش کردیم. مامان می‌گفت این یک تجربۀ خوب بود. یک قدم مهم برای ورود به مرحله‌ای بالاتر و جدی‌تر.

تلاش می‌کردم تمام این‌ها را قبول کنم. اما آخر سر، اینکه جز دردسر و خرج هیچ چیزی ندارم آزارم می‌داد. اینکه نتوانسته‌ام هیچ کاری بکنم و تمامش خیال‌بافی‌های بی‌اساس بود، داشت زمینم می‌زد.

من آن‌شب داشتم سقوط می‌کردم که تمام آدم‌های اطرافم دستانم را گرفتند. آن جمع کوچکی که خانه‌مان بودند، کنارم ایستادند و جلوی سقوطم را گرفتند.

فردا صبحش حساب و کتابی کردم و دیدم که پول مواد اولیه برگشته و یک سود کوچک هم نصیبمان شده. از همان وقت توانستم یک نفس بکشم.

راستش چندان امیدی ندارم که از آن جمیعتی که میانشان کارت پخش کردیم، کسی زنگ بزند و سفارش بدهد. اما همین که جسارتم را جمع کردم و برای عرضه کردن محصولم مشغول پخت شدم و توانستم اضطرابم را کنترل کنم و بعد از آن ناکامی سرپا بمانم، باعث می‌شود کلی به خودم افتخار کنم.

دیگر یقین دارم پشت هر ناکامی و نرسیدنی، یک برکت نهفته. حالا گاهی آن برکت را زود می‌بینیم و متوجه‌اش می‌شویم. گاهی هم ممکن است متوجهش نشویم.

2 نظرات در مورد “اولین نمایشگاه، اولین شکست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *