افکار ما عادتهای ما را میسازند
این عنوان را امروز در کلاس روانشناسی اعتیاد صید کردم. سریع روی تخته نوشتمش تا بعد از کلاس درموردش بنویسم.
چیز مهمی که امروز در کلاس شنیدم این بود که با وجود اینکه برخی از مخدرها آنقدری افزودنی دارند که عملا هرچیزی هستند غیر از آنچه که نامش را یدک میکشند اما باز هم اعتیاد ایجاد میکنند. و چگونه است که چنین میشود؟ استادمان گفت که باورهای فرد و فکری که میکند بخش عظیمی از این فرایند را تشکیل میدهد.
وقتی که تو خودت به این باور برسی که به فلان ماده اعتیاد پیدا کردهای. که به مصرفش نیاز داری وگرنه حالت بد میشود، معلوم است که علائم ترک نشان میدهی!
این موضوع مرا یاد اثر تلقین انداخت. آن قدری یک چیز را تکرار میکنیم یا به قدری به رخدادنش ایمان داریم که حتی در صورت رخ ندادنش باز هم احساسش میکنیم. انتظار داریم آمپول دردناک باشد. منتظر برخوردش با پوست و آغاز احساس درد هستیم. پس یک دردی را احساس میکنیم.
یک چیز جالب دیگر که باز به اثر تلقین مربوط است تشدید یا شروع احساس درد در بیماریهای مختلف است.
من میانۀ خوبی با حبوبات و لبنیات ندارم. به خصوص اگر شب خورده شوند. میگویم که: «نه اگر حالا شیر بخورم تا صبح باید با دلپیچه سر کنم» و همین طور هم میشود. من خودم انتظار دلپیچه را دارم. من انتظار دارم که اگر فلان غذا را خوردم معدهام ترش کند. یعنی حتی اگر آن یک بار هم قرار نباشد اتفاقی بیفتد این قدر منتظر ترش کردن معدهمان میمانیم تا اینکه آخرسر: « بفرما! نگفتم معدهام ترش میکنه؟».
خیلی جاهای دیگر هم وضع به همین صورت است. ما یک سری قصه برای خودمان میسازیم، باورشان میکنیم و در همان قالب فکر میکنیم.
سر کلاس یکی از بچهها گفت که مادر بزرگش در بیمارستان بستری است و به دلیل بیماریاش مسکنهای سنگینی مثل مورفین به او تزریق میکنند. پس چرا تمام بیماران معتاد نمیشوند؟
استاد گفت که آن جا میزان تزریقشان کنترل می شود و مهمتر از هرچیزی خودِ بیمار باور دارد که این فقط برای درمان است. او خودش را یک معتاد نمیداند.
احتمالا شما هم افرادی را دیدهاید که منکر اعتیادشان میشوند. این انکار فرق دارد. این فرد خودش نمیخواهد باور کند! یعنی میداند اما میخواهد سر خودش و دیگران را شیره بمالد.
حالا که کمی بیشتر فکر میکنم میبینم که چقدر همه چیز به افکار و نحوۀ تفکر ما بستگی دارد. اینکه ما راجع به فلان چیز چطور فکر میکنیم؟
اگر باور داشته باشیم که بیدست و پاییم جای تعجبی ندارد که هیچ کاری ازمان بر نیاید. چون به این باور رسیدهایم که هیچ توانایی نداریم.
بحث درماندگی آموخته شده هم همین است. فرد باور میکند که هیچ کنترل و تسلطی روی وقایع بیرونی ندارد. که همه چیز خارج از توان اوست. آیا دیگر تلاشی می کند؟ می شود انتظار داشت که اعتماد به نفس مقبولی داشته باشد؟ دست به آغاز کارهای نو بزند و از دایرۀ امنش بیرون بزند؟
به آن طرف قضیه هم میشود به همین شکل نگاه کرد. تو انتظار داری که خوب عمل کنی. و همین اتفاق هم میافتد.
اگر هر روز تکرار میکنی که بدون فلان چیز نمیتوانی زندگی کنی، که چاق و تنبلی، که بیدست و پایی، آیا میتوانی انتظار یک دستاورد خوب را داشته باشی؟
ما شبیه به افکارمان میشویم. افکارمان عادتهایمان را می سازند و همان چیزی را کسب میکنیم که انتظارش را داریم.
شاید بگویی که انتظار یک موفقیت بزرگ را داری پس چرا حاصل نمیشود؟ این بحثش جداست. باید ببینی برای رسیدن به چه ابزاری نیاز داری. و راستش را بخواهی خیلی از نتایج از کنترلمان خارج هستند. ما فقط میتوانیم تلاش خودمان را بکنیم اما اینکه چه کسی در آن تعارض برنده خواهد شد چندان معلوم نیست.
اما با این وجود قدم اول نحوۀ تفکر ماست. ذهنمان با چه الگوهایی کار میکند؟ اگر سَردَرِ ذهنت زدهاند که «تو به هیچ جایی نمیرسی» یا «فکر کردهای چه کسی هستی؟» احتمالا تلاشهایت چندان نتیجهای نخواهند داشت. چون هرچقدر هم که سعی کنی بیتوجه باشی باز هم آن باورها به روانت فشار وارد میکنند.
زمانی که باور داشته باشی نمیشود معلوم است که تلاش چندانی هم به خرج ندهی. تعهدت کمتر باشد و زودی دلسرد شوی. انگیزه مثل سعلۀ یک چوب کبریت است. برای شعلهور شدن و روشن ماندن به چیزهای مختلفی وابسته است.
در بحث پیشداوری هم همین اتفاق رخ میدهد. ما برای طرف مقابلمان یک قصه ساختهایم. حالا براساس شخصیتش، خانوادهاش، ملیتش یا هرچیز دیگری. «همۀ اهالی فلان جا همین طورند»، «یک رودۀ راست توی شکم بچههای بهمانی نیست». معلوم است که این ارتباط راه به جایی ندارد. او هرچه بگوید ما بر اساس الگو و پیرنگ ذهنیمان تغییرش میدهیم تا در قصۀمان بنشیند. منتظر یک نشانه میمانیم تا سریع بگوییم «آهان! دیدی گفتم؟».
مثل همان قصهای که مرد خیال میکند همسایهاش دزد است و بعد از اینکه زیر نظر میگیردش میبیند که بله بهراستی مثل دزدها رفتار میکند. بعد آخرسر که میفهمد اشتباه کرده میبیند که نه، آن همسایۀ بیچاره کار و رفتارش عادی بوده.
باورهایمان نه تنها عادتهایمان را میسازند که حتی ادراکهایمان از محیط را هم تحریف میکنند.
برای اینکه به این باورهای غلط غلبه کنیم نیاز است که سر بزنگاه مچ خودمان را بگیریم. میتوانیم از این باورهایی که ورد زبانمان هستند یا آن ته ذهنمان در تاریک روشنا پنهان شدهاند بنویسیم. همین که باور کنیم این فقط یک فرمول اشتباه برای فکر کردن است و میشود جور دیگری به ماجرا نگاه کرد یک قدم جلو میافتیم.
البته در بحث اعتیاد (حالا اعتیاد به هرچیزی) گمان نکنم این روش چندان مفید باشد. فکر کنم بیشتر به آن بخش انکار کمک کند و همچنان به ادامه و تقویت اعتیاد دامن بزند. حواسمان باشد که قرار نیست بگوییم: « نه! من هیچ هم معتاد نیستم و به هیچ چیز هم اعتیاد پیدا نمیکنم» قرار است اینگونه بیندیشیم که: «من میتوانم از پس این اعتیاد بر بیایم. که هرچقدر هم این وابستگی یا ناتوانی من شدید باشد باز هم میتوانم از پس این شرایط دشوار وربیایم.»
استادمان گفت که برای همین است که بعد از پاکی افراد جمع میشوند و مدت دوریشان و به قولی پاکیشان را اعلام میکنند. برای اینکه به این باور برسند که الان یک هفته، 2 ماه یا 3 سال است که توانستهام به این عادت غلبه کنم. میگفت ذهن آدم زودی یادش میرود و نیاز داریم به یادآوریهای چندباره. نیاز به اینکه اینقدری تکرار کنیم تا باورمان بشود.
حالا این تکرار میتواند در قالب نوشتن باشد و تکرار آن.
این آخر لازم میدانیم که یادآوری کنم هر عادتی یکجور اعتیاد است. یک عادت که به جای اینکه کنترل مصرفش در دستمان باشد، او افسارمان را به دست بگیرد. استفاده از شبکههای مجازی و دیگر تکنولوژیجاتها یا حتی یک ماده غذایی خاص هم میتواند یک اعتیاد ساز باشد.
استادی میگفت اگر بعد از اینکه صبح بیدار شدید نتوانید تا 2 ساعت از موبایلتان فاصله بگیرید یعنی به آن معتادید!
اینطور که نگاه کنیم میبینیم چیزهای زیادی وجود دارند که به وجودشان وابستهایم و کمیت و کیفتشان روی جنبههای دیگر زندگی و رفتارمان تأثیر میگذارد.
شما به چه چیزی معتاد هستید؟!
به نظر شما چه راه دیگری برای کنترل افکار و باورهایمان و به دنیال آن عادتهایمان وجود دارد؟
[…] افکار ما عادتهای ما را میسازند […]
[…] افکار ما عادتهای ما را میسازند […]