اعتراف و افسانۀ شرقی
یادداشتهای نویسندگان بزرگ همیشه جذاب است. آدم دوست دارد بداند آنها، آن فرد بزرگ در خلوتش چه میاندیشیده؟ چه بر او گذشته؟ اویی که چنین و چنان مینوشته چه میاندیشیده؟ دنیا را چگونه میدیده؟ درست است که در هر نوشتهای بخشی از وجود نویسنده مشهود است اما یادداشتها چیز دیگری هستند.
تولستوی در کتاب اعتراف از زندگیاش و افسردگیای میگوید که وادارش کرد به دنبال معنایی برای زندگیاش همه جا را زیرورو کند.
از دیرباز این افسانۀ شرق را نقل کردهاند که مسافری در دشت به درندۀ خشمگینی برمیخورد. برای فرار از این درنده به درون چاه بیآبی میپرد، ولی در ته چاه اژدهایی میبیند که دهانش را برای بلعیدن او گشوده است. مسافر نگون بخت از ترس آنکه طعمۀ درندۀ خشمگین شود، جرئت بیرون آمدن از چاه را ندارد و از ترس آنکه طعمۀ اژدها شود، جرئت ندارد به انتهای چاه بپرد، پس به شاخههای گیاهی وحشی که در شکاف چاه روئیده دست میاندازد و به آن آویزان میشود. دستهایش رفته رفته ضعیف میشود و احساس میکند به زودی تسلیم مرگی خواهد شد که از دو سو در انتظار اوست، ولی همچنان خودش را نگه میدارد و در همان حال که خودش را نگه داشته، به دوروبرش نگاهی میاندازد و میبیند دو موش یکی سیاه و دیگری سفید، باسرعت یکسان دور ساقۀ بوتهای که او به آن آویزان است، میگردند و آن را میجوند. بوته خیلی زود خودبه خود کند میشود و او به درون دهان اژدها سقوط میکند. مسافر اینها را میبیند و میداند که بطور حتم از بین خواهد رفت، ولی در همان زمان که آویزان است، دوروبرش را میگردد و روی برگهای بوته قطرات عسل میبیند، زبانش را به آن میرساند و آنها را میلیسید. من هم به همین شکل به شاخههای زندگی دست انداختهام و میدانم که اژدهای مرگ بطور حتم به انتظار من نشسته و آمادۀ نابود کردن من است، نمیتوانم درک کنم چرا به چنین عذابی گرفتار آمدهام. و میکوشم آن عسلی را بچشم که پیشتر مایۀ دلخوشی من بود؛ ولی این عسل دیگر مرا شاد نمیکند. موشهای سفید و سیاه -شب و روز- ساقهای را که به آن آویزان هستم میجوند. من به روشنی اژدها را میبینم و عسل دیگر برایم شیرین نیست. من فقط یک چیز را میبینم: اژدهایی که از آن گریزی نیست، و موشها، نمیتوانم چشم از آن بگردانم. آن افسانه نیست، بلکه حقیقتی است راستین، بی چون و چرا، و قابل درک برای همه.
لف تالستوی/ اعتراف/ آبتین گلکار/ نشر گمان
دقیقا. من هم عاشق یادداشتها هستم و مقالات، ارتباط بیواسطهتری با ذهن و دنیای آدمهاست.
و اینکه عاشق این افسانهام که همونطور که تولستوی میگه کم از حقیقت نیست.
ممنون بابت انتشارش.
خوشحالم که دوست داشتین:)
سلام
یادداشت و خاطرات و سفرنامه ها خیلی جذابند.
چقدر این داستان آشناست. شاید به اسم محمدغزالی شنیدم و خوندم.
ممنونم
سلام مهدیه جان
راستش نمیدونم منبع اصلیش کجاست.