
از کلاس کیکساز تا کتاب نخوانی!
1.نگاهی به تخته سیاه بالای قفسۀ کتابها میاندازم. قرار بود برنامۀ تولیدمحتوای هفتۀ پیشم باشد. اما نشد. مرتب پیش نرفت. عقب ماندم. برنامۀ چندان سنگینی نبود فقط قدری تمرکز میخواست و نشستن و فقط نوشتن، که من نداشتم. موقع نوشتن فکرم هزار و صد جای دیگر بود. گفتم این هفته تکمیلش میکنم. حالا که نگاهی به آن میاندازم، احساس میکنم که باز هم نمیشود. برای خودم بهانه میتراشم تا کمتر گیر بدهم به خودم و کمتر سرکوفت بزنم.
2.احساس میکنم خیلی عقب افتادهام. دلم میخواهد همۀ تقصیرها را بیندازم گردن شیرینیپزی اما نمیشود. بیانصافی است. همه چیز تقصیر او نیست. روزهای کمی وقت زیادی میگیرد. بیشتر وقتها تنها یک بخش کوچک از روز. این منم که توان و انرژی ندارم. انگار که مغزم خواب رفته باشد و جریان خون در آن متوقف شده.
3.میدانم که زیادی سخت میگیرم. این را زیاد به من گفته بودند. اما حالا دارم میفهمم که در تمام وجوه زندگیام زیادی سخت میگیرم. کلاس باریستا این را به من اثبات کرد. کتاب فنیحرفهای برای باریستا افتضاح و داغان بود. نکات جدید کم نداشت اما نکات خندهدار و بدیهی هم کم نبودند. مربی مدام میگفت که اگر اشکالی داری بپرس. اما چیزی برای پرسیدن نبود. گفتم که خیلی ساده است. گفت که برای تو ساده است. چون تو کار کردهای و با این مواد آشنایی. خیلیها همین چیزها را هم نمیدانند. و من هنوز باورم نمیشود کسی نداند کار وانیل یا مثلا ژلاتین چیست؟ ولی خب… حالا که دارم فکر میکنم، به نظر طبیعی میرسد!
4.در کلاس کیکساز به این نتیجه رسیدهام که هم دستپختم از مربیها بهتر است و هم کارم در تزیین! میدانم که کلی تکنیک هست که نمیشناسمشان. میدانم که آنها سالهاست در این حوزه کار میکنند و من تازه دارم خامهکشی اصولی را یاد میگیرم. اما باز هم اعتقاد دارم، کار خودم بهتر است. لااقل من از کار بد خودم ایراد میگیرم. کجیها و کاستیهایش را میبینم. اما آنها مدام میگویند خوب و عالی است. میتوانم دست بگذارم روی دکورشان و بگویم این جا بد است. آن جا را درست کن. اما در آن کلاس من فقط یک شاگردم. میدانم گاهی زیادی کمالگرا و ایرادگیر میشوم اما حالم از اینکه آسان بگیرم به هم میخورد. کاری به دیگران ندارم. اما برای خودم نه. نمیشود آسان بگذرم. نمیشود نادیده بگیرم.
5.اینکه با آدمهای دیگر همنظر نباشی اما وانمود کنی که هستی یک عذاب الیم است. یکی از مربیهایم چپ و راست از خودشان تعریف میکند و قربان دست و پای بلورین کارهایشان میرود. خدای من! آن جلسهای که مشغول آماده کردن وسایل دکور بودیم دلم میخواست خفهاش کنم. و دیروز هم. من شب دیر خوابیده بودم. حسابی از مغزم کار کشیده بودم. صبح زود بیدار شده بودم تا قدری بنویسم و به چند کار ریز برسم. وقتی رسیدم سر کلاس گیج و منگ بودم. نشسته بودم و چرت میزدم. یکهو چشمانم هم میرفت. مرتب مینشستم و بلند میشدم. از پنجرۀ بیحفاظشان پایین را نگاه میکردم. آدمهای ریزی که میرفتند و میآمدند. یک مرد با لباس چهارخانۀ سفید و خطهای مشکی با یک کیف دستی مشکی داشت میدوید. به درختهای آن پایین نگاه کردم و به این فکر کردم که اگر کسی بیفتد چقدر داغان میشود؟ و آن مربی که بالاتر ذکر خیرش بود میرفت و میآمد و بهخصوص بالای دست شاگرد دیگر کلاس که دختر مربی اصلی و صاحب آموزشگاه است میایستاد و آنقدر بهبه و چهچه میکرد که دلم میخواست پالت را توی حلقش فرو کنم. کلاس اعصاب خرد کنی بود. مربی بزرگوارمان (همان اصلیه!) گفت که روی کیک من طرح کهکشانی میزنند. هرچند که قبلش وعدۀ شوگر شیت داده بود اما به گمانم چون دخترش از رنگ آن خوشش آمد آن را نگه داشت برای دختر گلش. خلاصه که به جای کهکشانی دیدم متد استاکو را دارد روی کیکم پیاده میکند و خودش هم فهمید که دارد گند میزند. اما تلاش کردم لبخند بزنم و پابهپای بقیه بهبه بگویم. بعد یکهو تمام خامههای رنگی، که اکثرشان هم رنگهای بیریختی داشتند را مالید به کیک و شروع کرد به صاف کردن. خدای من! چقدر مشکی زد و کلا گند خورد به کیک. تازه شاکی بود که چرا تعریف نمیکنیم و بهش انرژی نمیدهیم! تنها چیزی که دلم میخواست این بود که کیک بیفتد زمین و بترکد. اما نیفتاد! خلاصه که کلاس شیرینیپزی میتواند یک جای خیلی خیلی مزخرف و اعصاب خرد کن باشد. این از من به شما نصیحت!
6.نثرم ضعیف شده. کتابهای جندانی نمیخوانم و مغزم دارد به خواب میرود.این کتاب خواندن خیلی مهم است. وقتی دادۀ به درد نخوری وارد ذهنت نکنی چطور میتوانی در و گوهر استخراج کنی؟ دلم میخواهد بنشینم و با تمرکز بالا یک دل سیر کتاب بخوانم. مثل قدیمها. که گاهی کتاب از دستم نمیافتاد. در هر شرایطی که بودم به خواندن ادامه میدادم. باید آن کتابخوار دورنم را پیدا کنم.
7.این روزها زیاد به اشتباه بودن تصمیمم فکر میکنم. شاید نباید شیرینیپزی را از نو شروع میکردم و میچسبیدم به خواندن و نوشتن. اما دلیل داشتم. بدون پختن زندگیم چیزی کم دارد. بدون نوشتن هم نمیتوانم. چند روز پیش خواهر کوچکه پرسید حالا که شیرینی میپزم دیگر قید نوشتن را میزنم؟ گفتم معلوم است که نه. و او تعجب کرد: «یعنی هردوتاش باهم؟» دلیل این تعجبها را نمیفهمم. دنیای این دو کار از هم دور است اما در تلاشم به هم نزدیکشان کنم. تلاش میکنم که هر دو را با هم پیش ببرم. سخت است. اما لااقل بهانههایم برای بیدار شدن و سرحال ماندن بیشتر شده. از این میتوانم پناه ببرم به آن! این روزها حال روحم خیلی بهتر است. نمیتوانم تنش و خستگی را انکار کنم. اما برنامههایم دارد هماهنگ میشود و سامان پیدا میکند. میتوانم یک قناد جرم نویس باشم!
تو اولین و بهترین قناد جرم نویس دنیایی :))))
ممنون از تو دوست همراه:))
سلام
یاد اون جمله معروف افتادم
“فرهاد … همیشه اونطوری نمیشه که فکرش رو میکنیم!”
من هم دقیقا این طور هستم
یک برنامه کامل میریزم اما سرانجام هیچ کدام انجام نمی شود
چقدر خوب میشد که مقداری از تجربیات کیک پذی رو هم اینجا با ما به اشتراک بگذارید ، یه نوع خاص از تولید محتوا ، محتوای آموزشی هست
راستی گفتید باریستا ؟ چی هست؟
مدت هاست به شما سر نزدم اما شما به نوشتن ادامه دادید و چه پست های زیبایی ، چه تصاویر پست هاتون خوب شده!
سلام به شما
بلی گاهی همه چیز خوب پیش نمیره. دلیلش هم خیلی وقتا اینه که میخوایم برنامههای پروپیمونی داشته باشیم.
اتفاقاً در تلاشم بخشی از این تجربهها رو در داستانی که مشغول نوشتنش هستم بیارم. و نیز چندتا دستور پخت:)
باریستا همون متصدی کافیشاپ هست. توی دوره هم چندتا کیک یاد گرفتم هم چندتا دسر، نوشیدنیهاسرد و گرم و چندتا مدل کوچولو صبحانه و ساندویچ. و نکات کافه داری. درکل یک آماده سازی برای گردوندن یک کافه:)
ممنون از حضورتون.
سلام
چطوری یا نه؟ :))
درمونده نباشی جرمنویس قناد🌹
سلام خانم معلم:))
منور فرمودید:)
بد نیستیم. میان آرد و وانیل و تخم مرغ و قلم و کاغذ و کتاب پرسه میزنیم!:))