
از مصیبتهای داستاننویس بودن
مشغول مرتب کردن اپن بودم. کیک شیفون وانیلی را روانۀ فر کرده بودم و یزدیها همچنان در صف انتظار چشم غره میرفتند.
صدایش در سکوت اتاق بلند شد: «نویسندگیت به کجا رسید؟»
صدایش قدری خش داشت. یکجور گرفتگی. نه که گرفته باشد. همیشه همین شکلی بود. انگار که آبی ته حلقش مانده باشد. همانطور که تلاش میکردم خودم را مشغول نشان بدهم، ماسکم را قدری پایین کشیدم تا لبخندم را ببیند. گفتم: «اگه بذارن اونم دارم پیش میبرم.»
به یک بهانه واهی رو گرداندم. احمق! احمق! احمق! این چه طرزشه؟ اگه بذارن؟
برای اینکه حرفم را جمع کرده باشم، چرخیدم به سمتش و همانطور که روی کابینت را میسابیدم گفتم: «با یکی از دوستهام داریم یه دوره طراحی میکنیم. دربارۀ داستاننویسی.»
سری تکان داد. چیزکی گفت. اما احساس کردم درست متوجه نشده. از توضیح بیشتر صرف نظر کردم. دنبال یک لکۀ خیالی میگشتم که گفت: «داستان منو بنویس.»
نگاهم بلند شد. خیره شدم. نگاهم را دزدیدم. لبخند زدم. گفت: «جدی میگم. داستان منو اگه بنویسی خیلی پر فروش میشه.»
گفتم: «کتابی که دارم روش میکنم داستانی نیست. آموزشیه.»
گفت: «ببین! داستان منو اگه بنویسی ها، خیلی هم آموزنده است.»
لبخند زدم. مشخص بود هیچ از حرفهایم نمیفهمد. گفتم: «چیزی که دارم مینویسم کلا آموزش داستاننویسیه. داستان نیست.»
-«آهان! ولی کلا داستان منو اگه بنویسی خیلی خوبه.»
باز هم لبخندی زدم. دعا کردم مامان زودتر برگردد و من را از دست مهمانها نجات بدهد. هیچ وقت یاد نگرفتم درست با آدمهای دیگر حرف بزنم. چطور با آنها ارتباط بگیرم و کاری کنم که احساس بدی بهشان دست ندهد و فکر نکنند آدم گند دماغی هستم!
آدم هایی که خیلی دیر به دیر میبینمشان. آدمهایی که حرفم را نمیفهمند و حرفشان هم به دلم سنگینی میکند. آدم هایی که از نگاه کردن به چشمهایشان طفره میروم.
دیروز کتاب «موسیقی برای آفتابپرستها» را تمام کردم. چیزی حدود 70 درصد کتاب مجموعی از یادداشتهای ترومن کاپوتی بود. برای زینب از نثرش گفتم. از اینکه وقایعنگاری را با داستاننویسی ترکیب کرده بود.
همان شب که مهمانمان پیله کرد داستانش را بنویسم، یاد شیوۀ کار ترومن کاپوتی افتادم. از همان شب بارها دیالوگهای تازهای برای خودم نوشتم. سخنرانی کردم. ایدهپردازی کردم.
در خیالم زمان را بردم عقب. رسیدم به همان وقتی که اصرار میکرد داستانش را بنویسم. و با رویی گشاده میگویم: حتما! فقط مسئله اینه که من داستاننویسم! یعنی نمیتونم همه چیز رو همونطور که بود تعریف کنم. چون اون وقت من داستانی نساختم. اما میتونم ازش برای الهام گرفتن استفاده کنم. اتفاقا میتونه یه داستان معمایی خوب ازش دربیاد. میتونیم از صحنۀ مرگ شوهرت شروع کنیم. از همون تصادف دلخراش! میتونیم اصلا بگیم راننده گم و گور میشه. یا اینکه رانندۀ او تریلری که زده بود بهشون به شکل مرموزی میمیره.
کلی سناریو چیدم. دلیلهای مختلفی برای مرگ شوهرش در نظر گرفتم. نمیخواستم داستان همانی باشد که هست. دیگر چه لطفی در کار من بود؟ داستان میشد یکی از قسمتهای کلید اسرار! مردی که خیانت کرد. قسم خورد دست بکشد. پای قسمش نماند. در راه سید هادی، همان حوالی و نزدیکیها، رفت زیر تریلر. تکه تکه شد.
سید هادی یک گورستان بزرگ است. آرامگاه، قبرستان، مزار. قدری بیرون از اهواز. روبهروی پارک جنگلی گامبوعه.
حتی داستانش را به شکل وارونه هم در نظر گرفتم. اینکه یک قاتل داشته باشیم. که دنبال کشتن این آدم باشد. شاید هم شخصی تنها برای گرفتن انتقام دست به کشتنش بزند. میتوانست عضو باندی گروهی چیز باشد. یا یک فعالیت سیاسی. ولی او هیچ دشمن خاص و بزرگی نداشت. نه آن قدری خاص و بزرگ که بخواهند یک رانندۀ تریلر را اجیر کنند برای کشتنش.
معلوم است که از دل هر چیزی میشود یک داستان بیرون کشید. اما آن شب هیچ نگفتم. ذهنم قفل کرده بود. در طی سه چهار شب دیگر بود که تمام این فکرها ذره ذره در ذهنم جان گرفت.
داستانی که در دست دارم راکد مانده. قرار بود طرحش را بنویسم. اما هنوز ننوشته ام. فقط به چند صحنۀ پراکنده قناعت کردم. شاید دلیلش کارم است. شیرینی پزی. آخر در داستان تازهام قرار است چند قتل رخ بدهد. آن هم به دلیل مسمومیت با کیک و شیرینی. ایدۀ اولیهاش از چند ماه پیش در ذهنم نشست. همان وقتی که لب به کیکی که پخته بودم نزدم. خیلی علاقه خاصی به خوردن شیرینیجات ندارم. به خصوص وقتی که خودم میپزم. همان وقت بود که اسما با شک و تردید نگاهم کرد و با لحنی که هنوز نفهمیدهام شوخی بوده یا جدی گفت: «نکنه یه چیزی توش ریختی که خودت نمیخوری؟»
خیلی طول نکشید که این فکر آنقدر خودش را به ذهنم تحمیل کرد که تسلیمش شدم. داستان مدام شکل عوض کرد اما کلیتش همین ماند. حالا به جایی رسیدهام که میترسم بسطش بدهم. میترسم حتی به شوخی و خنده، حتی در عالم خیالشان، یک وقتی فکر کنند کیکهایی که دستشان میدهم، درست مثل کیکهای داستانم مسموم است.
شاید برای همین بود که ترسیدم بروم دنبال تحقیق و پژوهش درمورد عملکرد سمها. اما آخرش که چی؟ باید خودم و دیگران این را یاد بگیریم. که کارهایم را از هم جدا کنند. وجودم دو بخش است. بخشی از آن قنادی نسبتا خجول است که قصد دارد با پختن چیزهایی خوشمزه لبخند به لب دیگران بنشاند و بخشی دیگر یک نویسندۀ عصبی مزاج که آدمهای داستانش را به کام مرگ میفرستد.
وقتی پیشبندم را میبندم فکر کردن به داستانم سخت میشود. فکر کردن به تولید محتوا درمورد داستاننویسی تلاشی مضاعف می خواهد و زمانی که مینشینم پشت سیستم، حساب و کتاب مواد اولیۀ شیرینیپزی یا خواندن کتاب کیکساز برایم سخت میشود. هر کدام را باید در جای خودش انجام بدهم.
کار سختی است. مجبورم که این دو را از هم جدا کنم. حتی در ذهن بقیه. برایشان سخت است که در آن واحد هر دو بخش مرا ببینند. بهخصوص بخش نویسنده را. خیلی درکش نمیکنند. کتاب دیالوگنویسی یا طراحی داستانهای معمایی را که در دستم میبینند با تعجب نگاهش میکنند. اما ژورنال و کتاب آشپزی چیز آشنایی است.
وقتی کیکی که پختهام را پیش چشمشان میگذارم بهسرعت و راحتی بخش نویسندهام را فراموش میکنند.
مجبورم برای نوشتن وقت بدزدم. اصلا برای همین بود که شیرینیپزی را از سر گرفتم. آن هم اینقدر جدی و حرفهای. میخواهم صبح زود بیدار بشوم. تا اواسط ظهر مشغول نوشتنم باشم. بعدش در خدمت پختن. تا آفتاب غروب کند. یک بازۀ زمانی مشخص که هیچ به نوشتن و گرههایی که به کارم افتاده فکر نکنم. بعد زمانی که پیشبندم را باز میکنم برگردم این گوشه. بتوانم با خیال راحت کتاب دستم بگیرم. وسطش بلند نشوم فر را چک کنم. بتوانم بنشینم و متمرکز به یک نقطه فکر کنم.
البته این یک حالت ایدهآل است. فعلا هیچ کدام از کارهایم حساب و کتاب درستی ندارند. دیروز باز هم کیک شکلاتی خیس درست کردم با فیلینگ و روکش گاناش. وقتی مشغول پختن بودم نمیتوانستم به نوشتن این یادداشت یا طرح داستانم فکر کنم. اما ذهنم را آزاد گذاشتم تا به عنوان یک قناد، برای خودش آزادانه کار کند. چون وقت نوشتن نبود. نویسنده داشت گوشهای چرت میزد تا هوا تاریک بشود و بتواند از مخفیگاهش بزند بیرون!