
از دلیل تصمیمهایت آگاه باش!
امروز سربزنگاه مچ خودم را گرفتم. راستش خیال نمیکردم دوباره هوایی بشوم. یا اینکه آن عقدۀ فرو خورده از نو سرباز کند. باور کرده بودم که این گره باز شده و تکلیفم را با خودم مشخص کردهام. اما انگار اشتباه میکردم.
چند روزی است که از نو به ادامۀ تحصیل فکر میکنم. این فکر کردن، به خودیِ خود بد نیست. از قبل هم بوده. برایش برنامههایی هم دارم. اما قرار بود صبر کنم. تصمیم گرفته بودم که برخی درسها از چند رشته را برای آشنایی بیشتر مطالعه کنم. قرارمان این بود که دو سه سالی به خودم مهلت بدهم و بعد تصمیم نهایی را بگیرم.
چه شد که باز به دام افتادم؟ باز هوایی شدم که ببینم شاید بشود از همین حالا تلاش کرد. که علوم شناختی بخوانم. یا اینکه امروز به سرم زد درمورد جرمشناسی و نحوۀ پذیرشش سرچ کنم.
اولین دلیلش رفتار مامان بود. یکی از خالههایم به همراه دخترش به خارج از کشور رفتهاند. قرار است او در تحصیلاتش در رشتۀ حقوق را ادامه بدهد و دخترش پزشکی بخواند. این خاله خیلی دنبال این بود که من هم پزشکی بخوانم. دروغ چرا؟ تلاش کردم اما نشد. بیخیال شدم. به روان بسنده کردم. اما او راضی نبود. تا موقعیتش پیش میآمد میگفت که بهتر است از نو تلاش کنم. مطمئن بود که میشود. بین خودمان بماند. حدود یک سال و چند ماه پیش، من از نو شروع کردم. تا کنکور تجربی بدهم. اوضاع آن قدری خوب پیش رفت که ترس برم داشت! اگر واقعا قبول میشدم چه؟ پس رهایش کردم. بهانه گرفتم که نمیخواهم از صفر شروع کنم و میخواهم رشتۀ خودم را ادامه بهم. اما بعد زیر آن هم زدم و اعلام کرد که درسم را ادامه نمیدهم. چسبیدم به نوشتن و تولیدمحتوا و بعد آرام آرام به شیرینیپزی برگشتم.
خاله خیلی اصرار داشت که اسما هم تجربی بخواند. خیلی تلاش کردم تا رای مامان را بزنم. تا همهشان را راضی کنم که درست نگاه کنند به ماجرا. اسما یک هنرمند است. او صبوری خاصی برای خلق کردن دارد. اهل عکاسی و نقاشی است و در کارش استقامت دارد. حالا او هنرجوی گرافیک است و امسال کنکوری. مگر همه باید پزشک بشوند؟
نمی دانم دقیقا چند روز از رفتن خاله و دخترش میگذرد، اما از زمانی که مامان اسم پزشکی را شنیده، احساس میکنم رفتارش قدری عصبی شده. شاید هم من این طور برداشت میکنم. شاید چون هنوز گرههای خودم را حل نکردهام و خودم را در همه چیز مقصر میدانم، چنین برداشتی میکنم.
من خودم را در برآورده نشدن آرزوی دیرین مامان و بابا مقصر میدانم. همه فقط یک خانم دکتر میخواستند. حتی نتوانستم در راه روان دوام بیاورم. که درمانگر بشوم و تا دکترا ادامه بدهم. کم آوردم، رفتم سراغ علاقهام، رفتم سراغ نوشتن و پختن و همه را ناامید کردم.
دلیل دومش این بود که دیدم یکی از بلاگرهایی که دنبالشان میکنم و کارش را دوست دارم، ارشد علوم شناختی قبول شده. این رشتۀ کوفتی از آن رشتههایی است که مدتهاست دلم را برده. با خودم قول و قرار گذاشتهام که چند تا از کتابهایش را در این دو سه سال بخوانم. آرام آرام، بعد اگر دیدم که آن قدر علاقه دارم که از نو دانشجو بشوم و تاب امتحان و پایان نامه را دارم، آزمون بدهم.
حالا که دیدم او در این رشته قبول شده، درست در همان دانشگاه مورد علاقهام، چیزی درون دلم فرو ریخت. این حس شبه حسادت، با احساس درماندگی و حقارت ناشی از دلیل قبلی گره خورد و چند روزی آرامش ذهنم را به هم ریخت.
امروز تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم. کتاب ادبیات جنایی را دست گرفتم. سخن مولف که گفته بود این کتاب را برای دانشجویان ادبیات در رشتۀ ادبیات جنایی نوشته، من را به سوی گوگل کشاند. بعد شروع کردم به حسرت خوردن که چرا در آمریکا رشتۀ روانشناسی قانونی هست اما در ایران نیست. چرا انگستان رشته ادبیات جنایی دارد اما ایران ندارد. و بعد یکهو دیدم در شرف دانلود کردن دفترچۀ انتخاب رشتۀ ارشدم تا ببینم چه دانشگاههایی رشته حقوق جزا و جرمشناسی دارند؟
تمام اینها از سر عقده است! من میخواهم کاری خاص کنم که به اندازۀ آرزوی آنها ارزش داشته باشد. که به خاطرش حسابی به من افتخار کنند.
مامان بیخیال این شده که از ما دکتری چیزی در بیاید. بهش دلگرمی دادهام که دو سه سال دیگر به احتمال زیاد میروم سراغ علوم شناختی و شاید حتی دکترایم را در شاخۀ علوم اعصاب بگیرم. اما اینها فقط دلگرمی است. برای خودم، برای او. من دلم نمیخواهد حالاحالاها از نو دانشجو بشوم.
دلم نمیخواهد جرمشناس یا حتی روانشناس جنایی بشوم. که از صبح تا شام با جنایتکارها سروکله بزنم یا در آزمایشگاه وول بخورم. اینها فقط یک مشت تصویر واهی فانتزی است. فقط برای عالم خیال خوب است نه زندگی حقیقیِ من. نه خودِ حقیقیِ من.
دلم میخواهد صبحها، پیش از طلوع آفتاب بیدار بشوم. بعد از نماز، صفحات صبحگاهی بنویسم. مراقبه و تمرینات تنفسیام را از سر بگیرم. قدری ورزش کنم. مطالعه کنم، بنویسم. یا نوشتههایم را برای انتشار ویرایش و بازنویسی کنم. بعد نزدیکیهای ظهر پیشبند ببندم و تا تاریکی هوا، در آشپزخانه به پخت و پز مشغول باشم. بعد دوباره قدری خواندن و نوشتن. شاید قدری تماشای فیلم. جمع و جور کردن کارها، آماده کردن چک لیست روز بعد و خوابیدن. این زندگی ایدهآلم است! شاید برای خیلیها ارزشمند یا ویژه نباشد. اما برای من هست. من میخواهم یک قناد جرمنویس باقی بمانم و درکنار پختن به پژوهشهایم برسم. اما نمیخواهم گیر نمره و مدرک بیفتم. دست کم حالا نمیخواهم.
ایستادن پای علاقهات زمانی که عدهای انگشت شمار تشویقت میکنند سخت است. همه میخورند و بهبه و چهچه میکنند. اما احساس میکنم هنوز نمیتوانند این را هضم کنند که تخصص من، حرفۀ من، شغل من، قرار است شیرینیپزی باشد. یا اینکه چطور میشود در کنار قناد بودن، نویسنده هم بود؟ اما من پای هر دویشان میمانم. پس دیگر سرچ کردن درمورد رشتهها و فکر کردن به چیزهای بیهوده تعطیل!