از در و دیوار بنویسید! | آزادنویسی را از یاد نبر
چه عیبی دارد گاهی از در و دیوار بنویسیم؟ فقط قلم و کاغذ را برداریم و از هرچه که میبینیم و احساس میکنیم بنویسیم. هرچقدر جزئینگارانهتر، بهتر! خوبتر خواهد بود که آخروعاقبتش هم فکر نکنیم. فقط بنویسیم و اجازه بدهیم خیالمان پر بکشد و از جاهایی غریب سر در بیاوریم:
روسری را سر میکنم. در را باز میکنم و میخزم در فضای باریک بالکن. در را که میبندم صدا خفهتر به گوشم میرسد. اینجا سه طبقه با سطح زمین فاصله دارم. به محض جاگیر شدن از لبهٔ شیشهٔ حفاظ سرک میکشم تا با چشمان خودم ارتفاع را بسنجم. خیال میکنم که کسی پرتاب میشود. تلاش میکنم میزان و شدت آسیب وارده را تصور کنم. عاطفه یا سپیده ممکن است پایش را روی این لبه بگذارد، از حفاظ بزند بالا و خودش را پرت کند پایین.
قدری فکر میکنم. نه… عاطفه قرار نیست دست به چنین کاری بزند. همانطور که سپیده نزد. هرچند که سعید سر بزنگاه رسید و سپیده را عقب کشید، اما حتی اگر سعید هم نبود، سپیده آدمِ خود را کشتن نبود. همان طور که عاطفه نیست.
شاید خواهر عاطفه، که یادم نیست چه نامی برایش انتخاب کرده بودم، خودش را کشته باشد، شاید عاطفه تحت تاثیر قرار گرفته باشد، اما هیچ گاه خودش را نمیکشد. چون تقدیرش این است. چون قرار است کارهای دیگری انجام بدهد.
گاز تک شعله با پایههای کوتاه و تابهٔ روغنی به همراه خردههای کتلت. جارو و خاک انداز. آویز رختها. چند گلدان و بطری آب. یک جفت دمپایی که ندیدمشان.
دوباره سرک میکشم.
مسیر شیبدار منتهی به پارکینگ را میبینم. حیاط تاریک همسایهٔ دست راست. میدانم میانش یک حوض فیروزهای است. حیاط پر از دار و درخت است. پارسال همین وقتها بود که دست چپ هنوز در دست ساخت بود. اما حالا کارش تمام شده. حالا دیگر یک مشت داربست و آجر و شن و ماسه نیست.
کوچه خلوت است. باد میان شاخ و برگها میپیچد. تیر چراغ برق با نور نارنجیاش تقریبا خیابان را روشن کرده. این جا خلوت است اما صدای موتور و ماشین از خیابان اصلی به گوش میرسد.
بوق، صدای ترمز، صدای گاز دادن. همه عجله دارند. ذرات ریز غبار را زیر پاهایم لمس میکنم. یک ماشین از سمت راست وارد میشود. یکی دیگر پشت سرش. آرام تا انتها میرانند. تا زمانی که وارد خیابان اصلی بشوند. بعد دوباره سکوت.
سمت راست قدری دور تر، تابلوی مرکز مشاوره پیداست. ساختمان روبهرویی بلندتر به نظر میرسد. بلندتر از ساختمانی که پدربزرگ اینها ساکنش هستند. همانی که الان در بالکنش هستم. اما میدانم هر دو یک ارتفاع دارند.
فکر کنم سقوط از بام هر دو مرگ را در پی داشته باشد. من که قرار نیست بمیرم. اما بالاخره یک وقتی لازم میشود آدم کسی را از یک جایی پرت کند پایین. بالاخره هر داستانی به یک مردن نیاز دارد!