احساس ارزشمندی پایه و اساس است

همۀ ما یک تصویری از خودمان داریم. به یک شیوۀ خاص درمورد خودمان فکر می‌کنیم و یک صدای درونی ویژه داریم. کم و کیف این صدا و تصویر را عزت نفس است که می‌سازد. 

عزت نفس در اصل برآیند تصویر ارزشیِ ما نسبت به خودمان است. عزت نفس یک کل است و اعتماد به نفس تنها بخشی از آن را تشکیل می‌دهد. اعتماد به نفس احساس کارآمدی است. اینکه می‌توانم درست و خوب از پس کار بیایم. یک احساس توانمندی است. «‌می‌توانم انجامش بدهم».

اما بخش دیگر مسئله احساس ارزشمندی است. اینکه فرد خودش، عملش و یا دستاوردش را ارزشمند بداند. آیا کار من اهمیتی دارد؟ مهم است؟ ارزشمند است؟

پس وقتی که احساس  ارزشمندی وجود نداشته باشد یا ضعیف باشد عزت نفس هم افت می‌کند. ممکن است من احساس کنم که می‌توانم کار را خوب انجام بدهم. اما احساس خوبی نسبت به آن نداشته باشم یا اینکه با رفتارهایی خصمانه خودم ارزش کارم را بیاورم پایین. البته ممکن است احساس کنم خودم آن قدری ارزش ندارم که بخواهم دست به چنین کاری بزنم. که آن کار برای من یک لقمۀ بزرگ است. بلند پروازی است. اصلا «خیال کرده‌ام چه کسی هستم که بخواهم دست به چنین کاری بزنم؟»

 افرادی که عزت نفس پایینی دارند معمولا زودرنج هستند و انتقادها تاثیر عمیقی بر رویشان می‌گذارد و نظرات دیگران زیادی فکرشان را مشغول می‌کند.

یکی از عوامل افت عزت نفس توجه مشروط است. یعنی اینکه فرد تنها به خاطر دستاوردهایش مورد توجه قرار بگیرد و به این نتیجه برسد که اگر کارش را خوب انجام ندهد یا نتیجۀ دلخواه دیگران را کسب نکند آن وقت هیچ خبری از توجه و محبت نخواهد بود. در اصل ارزش وجودی فرد بهعوامل بیرونی و یا ارزش عمل و دستاوردهایش وابسته باشد. 

همۀ ما به توجه بی‌قید و شرط محتاجیم. اینکه ما را به خاطر خودمان دوست بدارند نه اینکه میزان توجه و محبت دریافتی به کیفیت و کمیت کار و رفتارمان وابسته باشد. کمال‌گرایی از همین جا نشت می‌کند. بخش بزرگی از توجه و فکر ما مشغول این می‌شود که دیگران چه فکری می‌کنند. 

ممکن است فردی احساس خوبی به شغلش نداشته باشد. احساس پوچی کند. کارش را خوب انجام می‌دهد اما انگار دلزده است. اما وقتی یک معنایی برای آن پیدا کرد و ارزشی برایش قائل شد، زمانی که ببیند کارش به دیگران کمک می‌کند ، آن وقت تعهد و انگیزه‌اش بالا می‌رود و تلاش می‌کند تا در مسیر بماند.

بیشتر آدم‌ها هویتشان را به فعالیت‌هایشان گره می‌زنند. جاه و مقام اجتماعی‌شان است که هویت شان را می‌سازد. ارزشمندی کارشان است که آن‌ها را مهم می‌کند. خب حالا اگر کارت پست و بی‌ارزش باشد چه می‌شود؟ آیا احساس ارزشمند بودن می‌کنی؟ هویتت ارزشمند خواهد بود؟ برعکسِ این قضیه هم صادق است. زمانی که فرد برای خودش و شخصیتش ارزشی قائل نباشد و مدام احساس بی‌ارزشی را از محیط و اطرافیان دریافت کرده باشد تلاش و دستاورد خودش را هم بی‌ارزش تلقی می‌کند.

شاید بگویی اگر احساس ارزشمندی خوب باشد اما کارآمدی پایین چه؟

همین که آدمی احساس کند حتی با وجود کارهای کوچک هم می‌تواند ارزشمند باشد، یک محرک است برای بهتر کردن عملکرد. زمانی که وضع عزت نفست خوب باشد می‌دانی که نابلدی جرم نیست و همیشه فرصت بهتر شدن وجود دارد. می‌دانی که طبیعی است آدم نقص‌هایی داشته باشد و در طی زمان می‌تواند بهتر شود.

افرادی که به تازگی وارد یک شغل شده‌اند، دوران کارآموزی  می‌گذرانند یا در یک سازمان جدید استخدام شده‌اند به طور معمول پر از انگیزه و اشتیاقند تا بهترین عملکرد خود را نشان بدهند وتاثیر و تصویر خوبی از خودشان بسازند. چه اتفاقی برای این‌ها می‌افتد؟ 

اگر وظایف مشخص نباشد و به خصوص دوره آموزشی برایشان برگزار نشود و فرد با سازمان و عملکرد و وظیفه خودش آشنا نباشد آن انگیزه رو به خاموشی می‌‌رود. چون به مرور زمان هرکاری می‌کند چندان درست از آب در نمی‌آید و خطاهای زیادی را مرتکب می‌شود. در اصل تا چم و خم کار دستش بیاید کلی خراب‌کاری به بار می‌آورد. این اتفاق اعتماد به نفس و احساس کارآمدی فرد را خدشه دار می‌کند. از طرفی هم معمولا واکنش سرپرستان و بالادستی‌ها تند و خشونت آمیز است. و خب این جا احساس ارزشمندی درونی فرد به مرور از بین می‌رود. خودش و تلاشش همه‌شان با هم خدشه دار شده‌ و مورد توهین قرار گرفته است. مشکل بزرگ این است که ارزش فرد با ارزش دستاوردش سنجیده می‌شود. 

افرادی که عزت نفس پایینی دارند زیاد احساس سردرگمی می‌کنند. باید وظایف برایشان روشن و مشخص تعریف شده باشد. باید بداند که دقیقا باید چه کند وگرنه احساس می‌کند نمی‌تواند از پس کار بربیاید. چنین افرادی برنامه‌های شغلی و دستورالعمل‌های مشخص و بدون ابهام را ترجیح می‌دهند. می‌شود گفت این تمایل برای دوری کردن از عواقب است. شاید تجربه‌های ناخوشایندی از تنبیه و تحقیر دارند پس ترجیح می‌دهند مو لای درز کارهایشان نرود و همه چیز تمام و کمال باشد.

شاید خیال کنید که این افراد فعالان تلاشگری هستند. اما همیشه قصه به این شکل نیست. این احساس کافی نبودن بیشتر آدم را به انفعال می‌کشاند. احساس می‌کنی معیارها آن قدری دورند که نمی‌توانی به آن‌ها برسی و عملکردت آن چیزی که باید نیست.

وقتی که احساس ارزش یا کارآمدی پایین باشد پس انگیزه کاهش پیدا می‌کند. فرد دچار یکنواختی می‌شود. احساس رضایت از شغل و تعهد هم کاهش پیدا می‌کند پس آمار غیبت و جابجایی افزایش می‌یابد و کمیت و کیفیت تولید هم افت می‌یابد. 

در این بین می‌بینیم که این افراد بیشترین همنوایی را از خودشان نشان می‌دهند. همنوایی یعنی همراه شدن با نظرات جاری در جمع. همنوایی تا حدی خوب است و به حفظ و انسجام گروه و رسیدن به یک نقطۀ مشترک کمک می‌کند. اما همنواییِ زیاد، چندان خوب نیست. می‌دانی که نظر بهتری داری، با نظر جمع موافق نیستی و یا احساس می‌کنی این تصمیم عواقب خوشی ندارد اما ساکت می‌مانی و سری به نشانۀ تأیید تکان می‌دهی.

زمانی که فرد از عواقب نامعلوم بترسد، حالا اینکه به خاطر نظرش توبیخ یا تحقیر شود و یا اینکه مسیر تغییر کند و مسئولیت به پایش بیفتد، ساکت می‌ماند و ترجیح می‌دهد با نظر دیگر افراد همراهی کند.

همنوایی و ترس از بیان کردن ایده‌ها و نظرها یکی از دشمنان اصلیِ خلاقیت است. از پرت و یا جفنگ بودن ایده‌ات می‌ترسی پس در نطفه خفه‌اش می‌کنی و با سرکوب مداوم ریشۀ خلاقیتت را می‌خشکانی.

یک فرد است و یک احساس ارزشمندی، اما می‌تواند در نهایت به کل یک سازمان آسیب برساند.

3 نظرات در مورد “احساس ارزشمندی پایه و اساس است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *