آینه2
بیل را انداخت توی صندوق و به کپۀ ور آمدۀ پیش رویش نگاه کرد. آن قدر از شهر دور بود که خیالش راحت باشد حالا حالاها کسی پیدایش نمیکند.
آتشی روشن کرد و کیسهها را خالی کرد میان آتش و زمزمهوار گفت: تا صبح کنارت میمونم. اگه اون بد پیله گیر بده چی بهش بگم؟
نیشخندی زد و ادامه داد: فوقش میفرستمش پیش خودت.
زد زیر خنده و با ذوق گفت: میدونی؟ ترجیح میدادم با این مدارک جرم آتیشت بزنم. ولی چه کنم که دل رحمم! همین که خلاصت کردم برو خداتو شکر کن. میتونستم زجر کشت کنم. همون کاری که تو این هشت سال با من میکردی.
بلند شد. لباسش را تکاند. در صندوق عقب ماشین را بست و به طرف خانه راند.
دیگر دمِ صبح بود ولی هنوز مانده بود تا خورشید بالا بیاید. ماشین را خوب ورانداز کرد و بعد وارد آسانسور شد.
به در واحدشان که رسید صداهایی را از واحد روبرو شنید. سریع کلید انداخت تا برود تو.
در واحد روبرویی باز شد. هنوز کلید را نچرخانده بود که نگاه مرد همسایه افتاد به او. لبخندی زد و وانمود کرد که دارد در را میبندد.
مرد پرسید: جایی میرید؟
-آره. می خواستم برم برای صبحونه وسیله بگیرم.
-زود نیست؟
-برای سرکار رفتن چی؟
-تو بیمارستان کار میکنم. قبل عوض شدن شیفت باید اونجا باشم.
لبخندی زد: منم میرم قبلش ورزش کنم.
رفت به سمت راه پله. مرد گفت: آسانسور الان میرسه.
-میدونم.
چندتا پله را رفت پایین و بعد آرام برگشت بالا و سرک کشید. مرد رفته بود. سریع کلید انداخت و رفت تو. اول از هر چیز باید دوش میگرفت.
وقتی که داشت موهایش را شانه میزد برای دومین بار با خودش فکر کرد که باید این آینه را عوض کند.
مطلب پیشنهادی: