
آپاتوساروس
پسرک صبح که چشمانش را باز کرد احساس کرد یک چیزی در کنارش وول میخورد.
چشمانش را که خوب باز کرد دید عروسک دایناسورش است.
چمانش قد پرتقال گرد شد. از جا پرید و پتو را کنار زد. آپاتوساروس کوچک داشت تشک را میجوید. سرش را بلند کرد و مثل بز زل زد به پسرک.
پسرک اولش جیغ کشید و دوید به سمت در. بعد یادش آمد که خواهرش گفته این موجودات دیگر وجود ندارند. تازه این هم که فقط یک اسباب بازی بوده و از آن مهمتر اینها گیاهخوارند.
پسرک نزدیک شد و آرام دستانش را دور آپاتوساروس حلقه کرد.
حیوان نرم بود. مثل آن وقتها سفت نبود. پسرک یاد پوست مارمولکی افتاد که پدر ماه پیش دخلش را آورده بود. مورمورش شد.
حیوان دهانش را باز کرد و یک صدای عجیبی از خودش درآورد. پسرک خندید. در اتاقش را باز کرد و رفت بیرون. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. همه خواب بودند.
پسرک رفت سراغ یخچال و از توی سبد یک برگ کاهو برداشت. آپاتوساروس را گذاشت روی میز وسط هال و برگ کاهو را گرفت جلوی دهانش.
آپاتوساروس همهاش را خورد.
پسرک دوید و کل سبد را آورد.
سرش را با احتیاط گوشۀ میز گذاشت و غذا خوردن حیوان را نگاه کرد.
چشمانش سنگین شد.
مادر خمیازه کشان و در حالی که موهای درهمش را میخاراند از اتاق آمد بیرون. یکراست رفت توی آشپزخانه. کتری را آب کرد و زیرش را روشن کرد. وقتی که سرش را برگرداند پسرک را دید.
سرش را روی میز گذاشته بود و خواب رفته بود. یک سبد کاهو و عروسک مورد علاقهاش هم روی میز بودند.
مادر آرام پسرک را بلند کرد و در آغوش گرفت. با دست دیگرش هم عروسک پلاستیکی را گذاشت روی سینۀ پسرک و به سمت اتاقش رفت.
آفرین:)
جالب بود.
تصاویر زیبایی برای پستهات انتخاب میکنی:)
نظر لطفتونه:)
چقدر جالب بود. خوشم اومد. اینکه خود پسره یهو از خواب بیدار نشد و داستان از دید مادرش پیش رفت و روشنگری شد خیلی جالب ترش کرده بنظرم.
ممنون از نگاهت لیلا جان.
آره دیدم از اون وری جالب تر میشه. توی ذهنم شبیه یه انیمیشن کوتاه پخش شد.