
آنها باید نرده ها را رنگ بزنند
عرق از سر و کولش سرازیر بود. نگاهی به انتهای پل انداخت. تازه رسیده بودند به میانۀ پل. حالا حالاها کار داشتند. نگاهی به آدمهای دور و برش انداخت. چند نفر دیگر مثل خودش توی شرشر عرق داشتند با برسهای رنگی، رنگ میمالیدند به نردهها. فردی که دست راستش بود برسش را زمین گذاشت و رو به او گفت: بدهیت چقدر بوده؟
همان طور که برسش را با رنگ تازه میکشید روی رنگهای پریدهی نرده گفت: دویست میلیون.
مرد سمت راستی کمرش را صاف کرد و برسش را از نو توی قوطی رنگ فرو کرد و گفت: چک بیمحل کشیدی؟
حال جواب دادن نداشت. مرد سمت راستی گفت: من به خاطر شوهر خواهرم اینجام. ضامنش بودم. پشت تموم چک و سفتهها رو امضا کردم. نامرد پولا رو جمع کرد و در رفت. زنش هم ول کرد به امان خدا. اصلاً پشت سرش رو هم نگاه نکرد. منم افتادم اینجا.
اشارهای کرد به مردی که چند قدم دورتر مشغول رنگ زدن جدول بود و گفت: اونو میبینی؟ اسمش صادقه. اون چک بیمحل کشیده. نه که آدم کلاهبرداری باشه ها نه. بچههاش ناخلف از آب درومدن. تموم کاراشونو به اسم باباهه میکردن. دسته چکها قولنومهها. خلاصه همه چی. اوضاعشون که کشمشی شد در رفتن و گموگور شدن. حالا این بابا مونده و یه خروار بدهی.
محسن سرش به برسش گرم بود. مرد سمت راستی ول کن نبود. به مرد سبزهای که در حال سیگار کشیدن بود اشاره کرد و گفت: اون یارو سیگاریه رو میبینی؟ اون…
محسن پرید وسط حرفش و گفت: جرم بقیه به من چه ربطی داره؟
-بابا جان اینجا هممون همدردیم. دردمون هم بیپولیه. وگرنه اونی که دستش پر باشه که تهش مثل ما مجبور نمیشه بیاد اینجا. اونم شب عیدی.
محسن زیر گرمای خورشید کلافه بود. دلش یک لیوان آب یخ میخواست. بطری آبی که به همراه داشت گرم شده بود.
مرد سمت راستی که ساکت بودن برایش سخت بود گفت: هوا امسال چقدر گرم شده. پارسال این موقع هوا خیلی خوب بود. راستی آخر نگفتی…
محسن قوطی رنگ و برسش را برداشت و از پای نردهها بلند شد و گفت: بدهیام پنجاه شصت تومن بود. بعد پنج شیش سال نمیدونم چجوری حساب کرد که شد دویست میلیون.
مرد گفت: عجب. حالا بدهی سر چی بوده؟
محسن گفت: چرا تا ته یه آدم رو در نیاری ول نمیکنی؟ روزهای قبل هم دیده بودم اون بدبختا رو سین جین میکردی.
مرد لبخندی زد و گفت: خوب آدم حوصلهاش سر میره. باید یه کاری کرد دیگه.
محسن کفشش را به کف آسفالت کشید. انگاری که چیزی به کَفَش چسبیده باشد. خواست چیزی بگوید ولی منصرف شد. راهش را کشید و رفت سراغ بقیۀ نردههای رنگ پریده.
اینو که خوندم یاد یکی از همسایه هامون افتادم. یه روز نزدیک بیست تا سوال ازم پرسید تا ببینه اون ساعت، چرا تو اون خیابونی که دیدمش، بودم. همینقدر کنجکاو!
بعضیا واقعا نمی دونم چرا اینجورین؟ تا شماره شناسنامه طرفو درنیارن آروم نمی گیرن!