
آغاز مسیر بیش یادگیری
(این مطلب به مرور کامل میشود)
روز اول مطالعه (13/5/1401)
به گمانم یک ماه پیش بود که با یک سؤال عجیب روبهرو شدم: «میخوای در ماه تازه چه کارهایی انجام ندی؟»
انجام ندهم؟ مگر همیشه حرف از کارهایی که باید انجام بدهیم نیست؟
قدری بیشتر فکر کردم. به یاد کارهایی افتادم که برای مدتها راکد مانده بودند. هرچه تلاش میکردم تمام هندوانهها را باهم بلند کنم بیفایده بود.
بارها به من گفته بودند باید از میزان بارهای ذهنیات کم کنی. این همه کار که هرکدام سر به سویی دارد جز سردرگمی سودی ندارد.
البته که گوش من خیلی بدهکار نبود و نیست. یک سال تمام تلاش کردم از کارهایم بزنم و ذهنم را به نظم برسانم. اما دوام نمیآوردم و مثل کودکی بازیگوش، کوچکترین برقی حواسم را پرت میکرد.
بعد از آن سؤالِ «میخوای چه کارهایی نکنی؟» مدام به این فکر میکنم که کدام را حفظ کنم؟ انتخاب سخت است. اما قبول داشتم که فقط درحال به دوش کشیدن وظایفی هستم که برایشان هیچ کار خاصی انجام نمیدهم. پس تلاشم را کردم.
همین دیروز با یک کتاب تازه آشنا شدم. کتابی درمورد یادگیری. راستش با اینکه یک موجود عجول و کمالگرایم، همیشه درمقابل این حرفهایی که میگویند ما کاری میکنیم حافظهتان در مدتی کوتاه قوی بشود یا در هر زمینهای خیلی زود رشد کنید، جبهه میگیرم. اما این کتاب قدری فرق داشت.
اولین نکتهای که در همان فصل اول چشمم را گرفت تمرکز بود. اینکه یک فعالیت را انتخاب کنیم و روی آن متمرکز شویم. البته که بحث تمرکز در فصل چهارم شکافته شده و من هنوز به آن جا نرسیدهام. اما تمام مثالها گواهی بر تمرکز بود.
نویسنده داستان خودش را میگوید که در کمتر از یکسال توانسته درسهای دورۀ کارشناسی را بگذراند. داستان بنی لوئیس که هر سه ماه یک زبان تازه یاد میگرفت. اریک بارون که در طی پنج سال دست تنها بازی خودش را طراحی کرد. بدون هیچ تیمی. او در تمام این پنج سال مشغول مهارت آموزی بود. از نویسندگی و طراحی تا آهنگ سازی. و قصۀ کریگ که توانست رکورد یک مسابقۀ اطلاعات عمومی را بزند. نکتۀ اشتراک تمام آنها تمرکز بود. البته که نکات دیگری هم درمیان بود. اما تلنگری که چشمانم را قدری بیشتر باز کرد «تمرکز» بود.
هنوز مطمئن نیستم منظور نویسنده از تمرکز چیست! اما برای من به این معناست که ذهن تنها بر یک فعالیت اصلی متمرکز باشد. بدون حاشیه، بدون منحرف شدن از مسیر.
اسکات یانگ در کتاب بیش یادگیری قصد دارد به ما مسیری را بیاموزد که میتواند کمک کند در زمانی کمتر، بیشترین رشد را بکنیم.
نکتۀ جالب بعدی عملگرایی بود. اینکه از همان پایه و صفر در کار شیرجه بزنیم. با کار مستقیم به خودمان اجازۀ خطا کردن بدهیم. بازخوردها را بپذیریم و کارمان را اصلاح کنیم. که درواقع همان تمرین هدفمند است.
در این حالت ما دیگر یک یادگیرندۀ صرف نیستیم. کسی که فقط اطلاعات را در ذهنش انبار میکند. بلکه از همان اول با تلاش به اجرایی کردن و یا تحلیل کردن، درواقع استفاده کردن از همان کمترین میزان دانش، راه رشد کردن سریع را بر خودمان هموارتر میکنیم.
روز دوم مطالعه (14/5/1401)
امروز، یعنی جمعه، نسخۀ چاپی کتاب را خریدم. با این کار قصد داشتم تمرکزم را بالاتر ببرم. خواندن کتاب الکترونیکی خوبیهایی دارد اما به همان میزان هم میتواند مانع جلوی روی آدم بتراشد. وسوسه میشوی اینترنت را فعال کنی، به پیامهایت سری بزنی. سؤالی در ذهنت ایجاد میشود که همین حالا سرچ کنی. که خیلی وقتها هم کاملا چیز بیربطی است.
به نظر من یک تمرکز عمیق نیاز دارید تا مطالعۀ کتاب در تلفن همراه یا رایانه، بدون حواسپرتی پیش برود. حالا من که میدانم این اواخر چقدر تمرکزم کم است، مدام پرش دارد و از این کار به آن کار میپرم، ترجیح میدهم راه فرار را برخودم ببندم.
یکی از اوصول بیش یادگیری همین تمرکز است. البته پیش از آن هم یک اصل وجود دارد.
اصل فرایادگیری. این اصل درمورد یادگیری یادگیری است. اینکه بدانی چگونه باید یادگیری را آغاز کنی و پیش ببری. پس پیش از دست به کار شدن نیاز است که بدانی قصد داری چه چیزی بیاموزی؟ چرا قصد آموختنش را داری؟ و از طریق چه راههایی میتوانی در آن پیش بروی و رشد کنی؟
مرحلۀ اول بیش یادگیری آگاهی یافتن بر موضوع مهارتی است که قصد آموختن یا تقویتش را داریم. این کار از شروع ناگهانی و بیبرنامه جلوگیری میکند. خیلی وقتها ما خیال میکنیم آموختن فلان مهارت یا دانش باعث پیشرفتمان میشود. گرفتن فلان مدرک یا گذراندن بهمان دوره ما را متخصصتر میکند. برای همین است که تحقیق کردن مهم است. باید مطمئن بشویم که انتخاب درستی است. و برای ابزار و یا امکانات مانند کلاس و معلم، بهتر است به اولین گزینۀ موجود نچسبیم.
اابته که تحقیق کردن میتواند دستمایۀ اهمالکاری قرار بگیرد. یعنی به بهانۀ تحقیق از شروع کردن کار طفره برویم. برای جلوگیری از چنین موقعیتی، اسکات یانگ قانون 10 درصد را معرفی میکند. یعنی برآورد کنیم که قرار است چه مدتی را به یادگیری اختصاص بدهیم و بعد ده درصد از آن زمان را وقف تحقیق و بررسی کنیم.
با تمام این کارها ممکن است باز یک وقتی احساس کنیم راه را اشتباه آمدهایم. حتی زمانی که فقط برای دل خودمان پا در راه گذاشتهایم. خیلی وقتها هم نشانۀ خستگی است. اما شاید نیاز باشد که وقفهای ایجاد کنیم و قدری حساب و کتاب. هرچند باید حواسمان باشد که زیاد کشش ندهیم. وگرنه از دور خارج میشویم.
به نظر من تغییر مسیر دادن هیچ عیبی ندارد. اما اگر فقط کلافه و خستهایم، ترسیدهایم یا چیزی دیگر چشممان را گرفته، بهتر است در جای خودمان باقی بمانیم.
اصل دومی که اسکات یانگ درمورد بیش یادگیری مطرح میکند تمرکز است.
در یادداشت روز قبل گفته بودم که تمرکز چشمم را گرفته. اما منظورم این بود که آنها تنها بر یک مهارت تمرکز میکنند. یعنی جدای از مشغلههای دیگر، تنها یک گزینه را برای یادگیری انتخاب کردهاند.
اما در این فصل به موضوع متمرکز شدن روی موضوع اشاره میشود. اینکه با وجود تمام آشفتگیهای درونی و بیرونی، بتوانیم یک سیر منظم را حفظ کنیم.
برای من اختصاص دادن یک بازۀ زمانی ثابت روزانه خیلی بهتر جواب میدهد تا اینکه مثلا یک روز در هفته زمان قابل توجهی را صرف کنم. تلاش روزانه تمرکز من را بهتر حفظ میکند. و تلاشم برای شروع تمرکز را هم کاهش میدهد. پس باید ببینیم که در چه زمانی یا شرایطی، تمرکز بهتری داریم. هرچند که مشغله و پارازیتهای محیطی نباید دلیلی بشود برای دست کشیدن و تلاش نکردن.
مسئله ای که درمورد تمرکز با آن مواجه میشویم سه چیز است:
- شروع تمرکز:
شروع تمرکز درواقع به اهمالکاری اشاره میکند. میدانم که الان باید بنشینم و یادداشتی بنویسم. اما با خودم میگویم بهتر است قدری دیگر مطالعه کنم. یا مطالبی که علامت زدهام را مرور کنم. بعد هوس میکنم سری به فوتوشاپ بزنم. اینها دستاویزهایی هستند که سعی دارم به کمک آنها از نوشتن این یادداشت دوری کنم. چرا؟ چون باید بنشینم و هرچه در فواصل زمانی مختلف روز خواندهام را در ذهنم جمع و جور کنم. و این کار قدری برایم مشکل است.
پس یکی از دلایل اهمالکاری و تعلل در شروع تمرکز میتواند همین بیزاریها یا ترسهای کوچک باشد. نگرانی از اینکه نکند نوشتهام خوب نباشد؟ حتی ممکن است سر خودم را شیره بمالم! مثل اینکه الان دیگر دیروقت است و بهتر است بگیرم بخوابم و نوشتن را بسپارم به ذهن سرحال و پویای صبح. اما میدانم که اول صبح برای من زمان خوبی برای بازنگری و یرایش است. نه خلق کردن.
- حفظ تمرکز:
حفظ تمرکز یعنی حواسم پرت نشود. چیزهای مختلفی میتوانند حواسمان را پرت کنند: محیط اطراف، ذهن خودمان یا خودِ کاری که باید انجام بدهیم.
سروصدای اطراف، کارهای ناگهانی، صدا کردنها، موبایل و حتی دمای هوا. هرچیزی که مربوط به دور و اطرافمان باشد. تمام اینها میتواند در فرایند تمرکز ما خلل ایجاد کنند.
ذهن خودمان هم که همیشۀ خدا فعال است تا خیال ببافد، درون هپروت غرق بشود و یا برود روی حالت خودکار و در یک فضای نیمه هوشیار و ناخودآگاه غرق بشود. درست مثل وقتی که مثلاً مشغول مطالعهایم اما چشممان فقط کلمات را میبیند. بدون اینکه بفهمد چی به چی هستند. و ذهنمان در یک مسیر دیگر به چیزی بیربط فکر میکند.
خودِ فعالیتی که مشغول انجام دادنش هستیم نیز میتواند تمرکزمان را از بین ببرد. سختی کار، خسته شدن، یک بخش دوست نداشتنی یا حتی فکر کردن به نتایج آن. تمام اینها میتوانند به مانعی در مقابل حفظ تمرکز تبدیل بشوند.
3. ناتوانی در ایجاد نوع مناسب از تمرکز
گاهی هرکاری میکنیم و هرچقدر با موانع مختلف مقابله میکنیم باز هم تمرکزمان به سطح مطلوبی نمیرسد. برانگیختگی چیزی است که میتواند تمرکزمان را افزایش بدهد. اما مشکل اصلی این جاست که برانگیختگی بیشتر به درد مواقعی میخورد که قرار است به میزانی محدود تنها روی یک چیز تمرکز کنیم. مثلا زمانی که ورزش میکنیم، برانگیخته میشویم و حسگرهایمان حساستر میشوند. اما زمانی که مسئله پیچیده است یا ما هوشیاری خوبی داریم و چندان خسته نیستیم، برانگیختیگی چندان اثر مطلوبی ندارد.
شاید شما هم از آن دست آدمهایی هستید که برای انجام دادن کارتان، مثلا نوشتن، دست به دامان موسیقی میشوید. تحقیقات نشان داده که این کار در افرادی که دچار خستگی هستند، جواب میدهد. آن پارازیت محیطی هوشیارشان میکند. اما درمورد افرادی که هوشیاری مطلوبی دارند، این موسیقی زمینه میتواند آسیبرسان باشد و حواسشان را پرت کند.
درواقع ما گاهی نه برای افزایش برانگیختگی که برای پرت شدن حواسمان است که دست به دامان عوامل محیطی مانند تلوزیون روشن یا پخش شدن موسیقی میشویم. این یک عامل محیطی است که به ما گریزگاهی کوچک میدهد.
شاید بگویید زمانی که چندکار را با هم انجام میدهید تمرکز بهتری دارید. اما این چندان صحیح نیست. درحالت چندوظیفگی تمرکز مدام قطع و وصل میشود و این بهرهوری را کاهش میدهد.
این بخش از کتاب برای من به شدت دوست داشتنی بود. یکی از معظلات من همیشه حفظ تمرکز است. البته قدیمترها این مشکل کمتر بود و راحتتر از پسش بر میآمدم. ولی هنوز هم میتوان امیدوار بود.
فقط کافی است به خودم وعده بدهم که تنها 5 دقیقۀ دیگر دوام بیاور. یا اینکه برای خودم یک ضربالاجل تعیین کنم. استفاده از پومودور هم خوب است. که فقط برای 25 دقیقۀ ناقابل پای این کار بنشینم و حواسم را جمعش کنم.
موتورمان که گرم بشود بهتر پیش میرویم!
روز سوم مطالعه: (15/5/1401)
حدود یک هفته است در تلاشم طرحی را پیش ببرم. طرح آفلاین بودن در طول روز و تمرکز روی کارها. دیروز هم که در کتاب بیش یادگیری از تمرکز و موانعش گفته بود و چند راه حل. امروز متوجه شدم این آفلاین بودنها، به راستی تمرکزم را بیشتر کردهاند. هرچند برای دادن حکم نهایی زود است. اما تفاوت را احساس میکنم.
آنلاین شدن یک راه فرار هوشمندانه بود. گاهی به بهانۀ سرچ کردن، کاری که مشغولش بودم را رها میکردم. پس شروع تمرکز یا حفظ کردنش برایم مشکل میشد.
حالا تقریبا گیر میافتم گوشۀ رینگ و مجبورم برای فرار کردن دست به کار شوم. دیگر هیچ راه فرار یا وقفۀ به درد نخوری نیست. پس مجبورم این یادداشت را بنویسم. بدون اینکه این طرف و آن طرف سرک بکشم.
خیلی وقتها احساس میکنم حقیقتا یک معتادم! اما در مقابل بیقراری تاب میآروم. اینترنت فقط در زمان مقرر. فقط به میزان محدود.
برگردیم سراغ بحث اصلی. اسکات یانگ در فصل ششم از کار مستقیم میگوید. و من یاد چند تجربۀ کوچک میافتم.
کار مستقیم یعنی دقیقا همان کاری را انجام بدهی که قرار است بعدا انجام بدهی.
به عبارت دیگر، میخواهی روزی یک کتاب داستان بنویسی؟ پس همین حالا تلاش کن یک داستان بنویسی. میخواهی روزی مقالهنویس برجستهای بشوی؟ پس همین حالا نوشتن یک مقاله را شروع کن.
زمانی که بهجای طفره رفتن یا مطالعۀ خشک و خالی و چسبیدن به تئوریجات وارد گود شوید و تلاش کنید آنها را پیاده کنید، اوضاع حسابی تغییر میکند.
حدود 8-9 ماه پیش بود که مطالعۀ جدی برای نوشتن نمایشنامه را شروع کردم. حدود دو ماه بعد که از خواندن کتابها خسته شدم تصمیم گرفتم یک داستان تازه بنویسم. قرار بود فقط یک داستان کوتاه باشد. اما به مرور احساس کردم میتوانم به یک نمایشنامه تبدیلش کنم. چیزی بیش از دو ماه وقت گذاشتم برای پرداخت شخصیتها و نوشتن چند صحنه. هر روز چیزی حدود 1000 کلمه. نتیجه؟ یک مشت مونولوگ از کاراکترهایم داشتم که خودشان داستانهای مستقلی بودند و همچنین یک نمایشنامۀ ناقص و پر از ایراد.
آن نمایشنامه کامل نشد. اما متوجه شدم که در دادن اطلاعات مشکل دارم. من میخواستم تمام اطلاعات را یکجا بدهم به خواننده. اما این کار هم گیج کننده بود و هم زمان کار را خیلی کوتاه میکرد. همچنین متوجه شدم که در معرفی کاراکترها از طریق دیالوگ و به ویژه کنش قدری مشکل دارم. حالا میتوانستم با اصلاح هرکدام قدری بهتر بشوم.
آن داستان در نهایت به یک داستان بلند تبدیل شد که به گمانم بتوانم یک ماهی که درگیر کامل کردنش بودم را یک نمونۀ بیشیادگیری بنامم.
یک بخش از داستان را مینوشتم. کنار میگذاشتم. میرفتم سراغ کتابهای آموزشی. بهخصوص صحنه پردازی. چون در داستاننویسی در این زمینه ضعف زیادی داشتم. بعد تلاش میکردم داستانم را با آموزههای جدیدم ویرایش کنم. و بعد آن را روی سایت منتشر میکردم و باز خورد میگرفتم. گاهی همان بخش را از نو ویرایش میکردم. گاهی هم آن بازخورد را برای ویرایش بخشهای بعدی نگه میداشتم. خلاصه که به نظر خودم و براساس بازخوردی که در طول مسیر گرفتم، رفته رفته کارم بهتر شد. استفادهام از دیالوگ و روایت و حادثه متعادلتر شد و قدری آموختم که اطلاعات را آرام تزریق کنم.
به یک تجربۀ دیگرم نگاه میکنم. در تلاشم از فوتوشاپ سر در بیاورم. اما نه اینکه با تمام کلیدهایش ور بروم. پیش از این از قالبهای آماده یا سفارشی سازی شدۀ کنوا استفاده میکردم. حالا تلاش میکنم چیزی شبیه به همانها را خودم در فوتوشاپ بسازم. این کار به اصل چهارم اشاره دارد. یعنی مشق کردن.
رونویسی از آثار شاخص کاری است که برای تقویت مهارت نویسندگی توصیه میشود. و به شخصه معتقدم که جواب میدهد. حتی همان تقلید کردن.
به نظرم یک راه خوب برای طبع آزمایی و بهویژه آشنایی با سبکهای مختلف و تقویت داستاننویسی، این است که داستانی از یک نویسنده بردارید. ترجیحاً داستانش کوتاه باشد. بعد یکی دو بار آن را بخوانید. از رویش بنویسید. و بعد تلاش کنید چیزی شبیه به همان بنویسد. با همان موضوع و حال و هوا.
به نظرم این کار هم ترس از تکراری نویسی را میتواند کاهش بدهد و هم مقایسۀ اثرمان با نسخۀ اصلی میتواند به خوبی نقاط ضعف و قوتمان را نمایان کند.
اصل بعدی هم بازیابی است. اینکه بتوانیم آنچه آموختهایم را به یاد بیاوریم و به کار ببیندیم. تحقیقات نشان داده که بهترین روش این است که کاری که الان درحال انجام دادنش هستم را انجام بدهیم! یعنی کتابی که خواندهاید را بگذارید کنار، سراغش نروید، تقلب هم نکنید و اجازه بدهید ذهنتان هرچه به یادش مانده را تخلیه کند.
مشخص است که تمام این کارها سخت است! راهها و کارهای آسانتری هم وجود دارد. مثل اینکه سر خودمان را با مطالعه یا تحقیق گرم کنیم. کتاب را جلوی رویمان بگذاریم و با خیال راحت به نکات مهم اشاره کنیم. هرکجا که گیر کردیم فرار کنیم و به جای دست و پا زدن اولین دستی که به سویمان دراز شد را بگیریم و از آب بیرون بزنیم. اما آن وقت دیگر شنا کردن را نمیآموزیم.
راه یادگیری پر پیچ خم است. اما به نظرم اگر هدف مهم باشد، به تمام سختیهایش میارزد. درست است که مجبور میشویم از دایرۀ امن بیرون بزنیم. قدری از سرما بلرزیم و هاج و واج خیره شویم به صفحۀ خالی. اما به مرور تلاش کردن راحتتر میشود. فقط باید شروع کنیم و در راه بمانیم. و همین بحث در راه ماندن است که مهم است. خیلی وقتها به خاطر سختی یا خوشمزه و راحت نبودن جا میزنیم. دلمان سرگرمی میخواهد. درست است که میشود آموزش را قدری سرگرم کننده طراحی کرد. اما هیچ چیز جای تلاش خودخواسته و پر زحمت را نمیگیرد!
روز چهارم مطالعه (16/5/1401)
وقتی مطالعۀ فصل نهم را شروع کردم به یاد گفتوگویم با یکی از دوستانم افتادم. به او گفته بودم که بازخورد گرفتن عالی است. خیلی وقتها ما از ترس اینکه ممکن است بازخورد بدی بگیریم دست به کار نمیبریم اما بازخورد میتواند حسابی رشدمان بدهد. هرچند بازخوردی به دردبخور است که بگوید کجای کارمان ایراد دارد یا از آن بهتر راهکاری برایش داشته باشد. وگرنه آن بازخورد اهمیت چندانی ندارد.
اصل ششم بیش یادگیری به بازخورد میپردازد. قصۀ کمدین معروفی را میگوید(کریس راک) که برای تمرین به باشگاههای کوچک سر میزند. او قبل از اجراهای بزرگش، در یک جمع کوچک کارش را تمرین و اصلاح میکند. همان جاست که میفهمد کدام جملهها میتواند تماشاچی را بخنداند یا اینکه آنقدر بیمزه است که هیچکس هیچ واکنش خاصی به آن نشان نمیدهد.
بازخورد گرفتن 3 شکل دارد.
نوع اول فقط اطلاعات کلی میدهد. اینکه کارت در کل خوب بود یا بد. فقط میفهمی که اشتباه انجام دادهای یا درست. داستانی مینویسی. کسی آن را میخواند و میگوید خوشم نیامد. این یک بازخورد کلی است. سادهترین نوعش هم هست. برای دادن چنین بازخوردی لازم نیست زحمت زیادی بکشیم. درجای خودش هم میتواند مفید باشد. با پیش روی مداوم میتوانیم بفهمیم که درحال بهتر شدن هستیم یا بدتر شدن.
نوع دوم بازخورد به ما نشان میدهد که کجای کارمان اشتباه است. مثلا میگوید این کاراکتر کلام و کنشش در یک راستا نیستند یا اینکه رفتارش نواسانات غیرمنطقی دارد. یا مثلا این صحنۀ پر گفتوگو مرا گیج کرد و نتوانستم بفهمم دقیقا چهکسی با چهکسی حرف میزند. این نوع از بازخورد هرچند که راه حل را نشانمان نمیدهد اما لااقل به ما سرنخی از موضوع میدهد.
سومین نوع بازخورد به شما میگوید که راه درستش چگونه است. برای مثال میگوید در این دیالوگ سعی داشتی کاراکتر را معرفی کنی اما درست از آب در نیامده. اگر اینطور یا آنطور مینوشتی بهتر میشد. یا اینکه در این صحنه قرار بوده تعلیق ایجاد کنی اما نشده. به این روشها میتوانی اصلاحشان کنی. این نوع از بازخورد گزینۀ درست را به ما میدهد و ما با تمرین و مشق کردن و کار مستقیم، میتوانیم آن ضعفها را جبران کنیم.
پس اگر خواشتید به کار کسی بازخورد بدهید تلاش کنید با دلیل باشد. حتی اگر خوشتان آمده اول تلاش کنید خودتان بفهمید که چرا از آن خوشتان آمده؟
فصل بعدی و اصل بعدی یادسپاری است. به شکلی طبیعی با گذر زمان مطالبی که وارد ذهنمان کردهایم را فراموش میکنیم.
برای جلوگیری از فراموشی راه های مختلفی وجود دارد. از فلش کارت و یادیارها تا ساخت نماد و کلیدواژه. نکتۀ مهم این است که هیچ راه راحت و آسانی برای به ذهن سپردن و فراموش نکردن وجود ندارد. و مشکل اصلی اینجاست که هرچه از زمان یادگیری می گذرد کمتر چیزی به یادمان میماند.
اما یک نکتۀ جالب وجود دارد. اگر کاری مثل دوچرخهسواری را یاد بگیرید هیچ وقت فراموشش نمیکنید. به شخصه این را تجربه کردهام. در دوران ابتدایی عاشق دوچرخه بودم. بعد چندین سال سوار دوچرخه نشدم. موقعیتش پیش نمیآمد. کمکم فراموش کردم که یک وقتی آن قدر دوچرخه سواری را دوست داشتم. تا اینکه بالاخره موقعیتش پیش آمد. و بله، هنوز یادم بود چطور دو.چرخهسواری کنم. با اینکه اولش حفظ تعادل قدری برایم مشکل بود. اما بعد از دو سه بار تلاش مشکل حل شد.
رانندگی و شنا هم چیزهای مشابهی هستند. یک شناگر به این فکر نمیکند که مثلا برای شنای قورباغه الان دقیقا باید چه کنم؟ آن را آموخته. بارها تکرار کرده و حال عمل میکند.
این قبیل فعالیتها یک رویه هستند. مطالبی مثل معادلات مثلثات نیستند. زمانی که بارها و بارها تکرارشان کنیم به یک رویه تبدیل میشوند. یک مسیر عصبی برایشان ایجاد میشود و بدون فکر یا عمل آگاهانه میتوانیم آن را انجام بدهیم.
یکی از راههای ساخت رویه این است که خودمان را در محیط غرق کنیم یعنی در محیطی که قرار است از آن مهارت یا دانش استفاده کنیم قرار بگیریم و انجامش بدهیم. یا اینکه با یک تمرین افراطی آنقدر آن را بیش از حد تکرار میکنیم که به یک عکسالعمل طبیعی تبدیل بشود.
این من را یاد مربی برادرم انداخت. در یکی از جلسات ماههای پیش مربیشان گفته بود وقتی یک فن را میآموزید باید در هرحال و مکانی که هستید آن را تکرار کنید. اصلا همینطور که راه میروید فن تازهتان را پشت سر هم اجرا کنید. آنقدر اجرا کنید که ناخودآگاه بتوانید انجامش بدهید. میان مبارزه فرصت فکر کردن ندارید. پس تمرین و تمرین کنید.
اصل هشتم به شهود اشاره داشت. یک جور احساس درونی که بدون فکر یا زحمت زیاد شما را به راهحل میرساند. شهود نه وراثتی است و نه مادرزادی. بلکه اکتسابی است. درواقع شهود به استفاده از منبع اطلاعات قدیمی اشاره دارد. دادههایی که در شرایط مختلفی جمع کردهاید و حالا برای حل مسئلهای به کار میبرید.
در یک تحقیق نشان داده شد زمانی که به دانشجویان و متخصصان یک حوزه تعدادی مسئله داد میشود، توجه دانشجویان بر نشانههای سطحی مسائل متمرکز میشود درحالی که متخصصان به خاطر اتکا به منبع تجربهشان سریع میروند سر اصل مطلب. آنها میفهمند که حرف حساب این مسئله چیست و در مورد چیست. پس تنها کافی است از میان انبار اطلاعاتیشان دادههای مناسب را بیرون بکشند. درواقع آنها متوجه میشوند که این مسئله درست شبیه به فلان مسئله است. حالا با قدری تغییر. پس با همان راهحل میتوان این را هم حل کرد.
برای ساخت شهود و یا تقویتش راه نسبتا سختی را در پیش داریم. یکی از راهها این است که جا نزنیم! یعنی زمانی که با مسائل سختی روبهرو میشویم به جای رد شدن یا دست به دامن پاسخنامه شدن، تا جای ممکن به تلاش خودمان ادامه بدهیم. حتی زمانی که احساس میکنیم واقعا هیچ چیزی نمیدانیم بهتر است برای 10 دقیقۀ دیگر به تلاش کردن ادامه بدهیم. حتی اگر پاسخمان غلط باشد یا همچنان به هیچ پاسخی نرسیم، در این حالت پاسخ بهتر در ذهنمان میماند. پس وقتی موقع درس خواندن با سؤالات سختی مواجه میشوید بهترین کار تلاش کردن است! نمودش در نویسندگی شاید این باشد که به تارگی با یکی از ژانرها یا سبکهای ادبی آشنا شدهاید. حالا میخواهید متنی را تحلیل کنید تا بفهمید که در کدام دستهبندی قرار میگیرد. یا شاید بخواهید کهنالگوی شخصیتی یکی از کاراکترها را بیرون بکشید. در این حالت بهتر است بدون مرور کردن تلاش کنید پاسخ بدهید. و بعد سراغ چک کردن پاسخ بروید.
یک کار دیگر این است که برای اثبات کردن قضایا تلاش کنیم. به جای اینکه یک فرمول را از رو بخوانیم یا یک اصل داستان نویسی را از بر کنیم بهتر است تلاش کنیم آنها را اثبات کنیم.
به نظرم بهترین کار پرسیدن چرا و یا چگونه است. به ویژه برای آموختن اصول داستان نویسی. مدتها بودکه میشنیدم چخوف گفته «نگو، نشان بده». حدود 2 ماه پیش با کسی برخورد کردم که با این جمله مشکل داشت. میگفت چرا این جمله شده نقل دهان همه؟ اصلا چرا باید به آن پایبند باشیم؟
نمیدانم آن فرد به جوابی رسید یا نه؟ اما ذهن من حسابی درگیرش شد. بعد جایی دیدم که نوشته بود استفاده از این فن در داستان کوتاه خیلی کارآمد است. چون کمک میکند در بازهای کوتاه چیزهای زیادی را انتقال بدهیم. و همان جا بود که به یک بینش رسیدم! چخوف نمایشنامهنویس و داستان کوتاهنویس بود. پس طبیعی است که به بعد نمایشی اثر اهمیت بیشتری بدهد تا به جزئینگاری صحنه و یا شرح افکار کاراکترها.
یک فرمول خوب برای تقویت شهود این است: مفهومی که میخواهید بفهمید را روی یک کاغذ بنویسید. شاید یک جمله یا یک بند است. هرچیزی با هر حجمی. خلاصه که آن را مینویسد. بعد تلاش میکنید آن را از زبان خودتان توضیح بدهید. البته روی برگه. به این فکر کنید که اگر قرار باشد این را برای کسی بازگو کنید که هیچ از آن نمیداند، چطور این کار را انجام میدهید؟ اگر موفق نشدید کافی است بروید سراغ کتاب یا جزوهتان و ببینید که اصلش چه بوده یا راه حل ارائه شده چگونه است. حتی میتوانید با کار خودتان مقایسهاش بکنید. البته بعد از اینکه حسابی تلاش کردید!
این کار به مطالعۀ ما عمق میدهد. ما خیلی وقتها احساس میکنیم خیلی میدانیم. درصورتی که خیلی چیز خاصی نمیدانیم. درواقع هرچه اطلاعاتمان درمورد یک چیز کمتر باشد بیشتر احساس میکنیم که میدانیم. چون دایرۀ اطلاعاتیمان حسابی کوچک است.
حتی دربرخورد با برخی مفاهیم یا مسائل ممکن است احساس کنیم که همه چیز را فهمیدهایم. اما درواقع هیچ چیز نفهمیده باشیم. این مشکل را با ریاضی و فیزیک زیاد داشتم. دلیلش این است که ما بخشی از آن کل را فهمیدهایم. اما تمامش را نه. بنابراین براساس همان یک ریزهای که فهمیدهایم حکم میدهیم که «فهمیدم چه شد».
خلاصه که مسیر یادگیری پرپیچ و خم و گاهی کسل کننده و عذاب آور است. و من به هدفی فکر میکنم که باعث میشود آدم تمام سختیها را تاب بیاورد. به گمانم انگیزههای درونی چنین قدرتی داشته باشند. اینکه چیزی آنقدر مجذوبمان میکند که حاضریم هر روز و هر روز بخشی از زمانمان را صرف یادگیری و طبع آزمایی آن بکنیم. خودمان را به چالش بکشیم و دست از یادگیری بیشتر برنداریم. به کار ببیندیم. تمرین کنیم، جلو برویم و بازخورد بگیریم و اجازه بدهیم دایرۀ دانش و آگاهیمان بزرگتر بشود. و از همه مهمتر از دایرۀ امنمان بیرون بزنیم. تمامش به این خاطر که مثلا بتوانیم داستانهای خوبی بنویسیم.
روز پنجم مطالعه (17/5/1401)
نمیدانم چقدر درمورد ونسان ونگوگ میدانید؟ او پیش از آنکه بهعنوان نقاش دست به قلمو شود، شانس خودش را بهعنوان کشیش و دلال اثار هنری امتحان کرد. و در نهایت در 26 سالگی نقاشی را شروع کرد. سنی که دیگر دیر بود. هرچند که به نظر من هیچ چیزی به سن بستگی ندارد. اما لااقل آن زمان معتقد بودند در زمینهای مانند نقاشی استعداد طرف باید از کودکی خودش را نشان بدهد. میگویند پیکاسو در کودکی طرحهای رئال میزده. سالوادور دالی که قبل از 14 سالگی اولین نمایشگاهش را زده. لئونارد و داوینچی که از نوجوانی تابلوهایش را به مردم میفروخته.
خلاصه که آن وسط ون گوگ یک آسمان جل خوش خیال بوده که در نظر دیگران از سر تنبلی از این شاخه به آن شاخه میپریده. همه میگفتند بیاستعداد است. نمیتوانست به پای همکلاسیهایش برسد. اخلاق تندی داشت و زود از کارگاهها میزد بیرون. نمیتوانست با کسی کار کند و روانش نواسان داشته!
ون گوگ هیچ استعدادی در طراحی نداشته اما یک چیز خیلی مهمتر داشته: پشتکار.
او از همان 26 سالگی تا 37 ساالگی که به شکلی مرموز به ضرب شلیک گلوله در شکمکش میمیرد، پیوسته درحال طراحی بود. تقلید میکرد. از روی کتابها گام به گام پیش میرفت. بیوقفه تلاش میکرد و پا پس نمیکشید. با اینکه همه میگفتند بیاستعداد است و به هیچ جایی نمیرسد.
ونگوگ بهخوبی از اصل آخر بیشیادگیری استفاده کرد. چیزی که شاید در نهایت موجب شکلگیری سبک خاصش در طراحی شد.
ونگوگ خودش را محدود نکرد. به هر سبکی سرک کشید. آزمایش کرد. با ابزارهای مختلفی کار کرد. گاهی یک طرح را چندین و چندبار از نو میکشید.
بهمرور سوگیری و تکنیکهایش را تغییر داد. اجازه داد که گستردگیاش در تجربۀ سبکها و شیوهها و ابزارهای گوناگون با هم پیوند بخورند. البته که او زندگی غمباری داشت. اما سراسر تلاش و کوشش بود. بدون تنبلی کردن!
نکتۀ مهم داستان ون گوگ همان پشتکار در تجربه و طبع آزمایی بود.
دست از نوشتن میکشم و راهی که در سالهای اخیر پیش آمدهام را مرور میکنم. زمانی که تصمیم گرفتم نویسندگی و داستاننویسی را به بخشی جدی و ثابت از زندگیام تبدیل کنم ترم سوم دانشگاه را تمام کرده بودم. بعد از خواندن دو کتاب و قدری نوشتن، براساس یک اتفاق خیلی ساده، متوجه شدم که چقدر استندآپ را دوست دارم. و مشتاق شدم بتوانم متن استندآپ بنویسم. شاید بگویید چه ربطی به داستاننویسی دارد؟ اما برای نوشتن یک متن استندآپ خوب باید بتوانید داستانگوی خوبی باشد. طوری راست و دروغ و خیال و واقع را به هم گره بزنید که کسی چندان به منطقش فکر نکند! و البته باید در طنزنویسی ماهر میشدم و همزمان تکنیکهای اجرا را هم میآموختم.
یک کتاب در زمنیۀ استندآپ خواندم. پایش ماندم و تک تک تمرینها را پیش بردم. مدتی درگیرش بودم. اما متوجه شدم این نمیتواند راه اصلی من باشد. هرچند همان تجربه کلی برایم مفید بود. یکی از ترسهای من رفتن روی صحنه یا صحبت کردن در جمع بود. حتی فکر کردن به آن باعث میشد تپش قلبم نامنظم بشود! اما با تمرینهایی کوچک اوضاعم خیلی بهتر شد. بدون اغراق توانایی نسبتا خوبم در ارائه دادن را مدیون همان دورهام.
بعد از آن که فهمیدم استندآپ آن چیزی نیست که میخواستم، سراغ کتابهای دیگری رفتم. تلاش کردم در زمنیههای مختلفی بنویسم. هم تمرینهای فیلمنامهنویسی را پیش بردم و هم مدتی تمرینهای مربوط به نمایشنامهنویسی. اما بعد تصمیم گرفتم اول جای پایم را در داستاننویسی محکم کنم.
در مورد ژانرها هم قدری طبعآزمایی کردم. تلاش کردم یک داستان فانتزی بنویسم. چندان خوب پیش نرفت. در علمی-تخیلی هم فقط به چند طرح و ایده رسیدم و جلوتر نرفتم. مدتی هم حسابی مشغول طنز نویسی شدم. اما چندان موفقیتآمیز نبود. نمیتوانم یک اثر طنز کامل بنویسم. فقط میتوانم گاهی به عنوان چاشنی استفاده کنم. که مطمئن هم نیستم چندان خوب عمل میکند یا نه.
در داستانهای عاشقانه هم هیچ خوب پیش نرفتم. یا صحنهها شل و وارفته میشد یا دو مرغ عشق را تبدیل میکردم به خروس جنگی. اما در داستانهایی با حال و هوای اسرار آمیز به نسبت بهتر عمل کردم. پس تصمیم گرفتم مدتی بیشتر با این زمنیه بنویسم. نتیجهاش شد یک فایل پر از داستانکهای بی سر و ته. که خب چندتایشان کامل شدند، چندتایشان ایدهای شدند برای داساتانهایی دیگر و چندتایشان هم در ترکیب با هم یا با ایدههایی دیگر به یک نوایی رسیدند.
بعد از آن احساس کردم کارم چیزی کم دارد. پس تلاش کردم از روی دست نویسندگان مختلف از سبکهای مختلف تقلید کنم. مدتی اوضاع خوب بود. اما بعد از مدتی بهکل از داستاننویسی دور شدم. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و وارد ژانرنویسی بشوم. اول از دور نگاه کردم و بعد آرام آرام وارد گود شدم. حالا هم وسط آب ایستادهام و آب تا خرخرهام بالا آمده. اما از راهی که آمدم راضی هستم. هنوز در ژانر جنایی خوب جا نیفتادهام و حالا حالاهاباید بیاموزم. اما به گمانم همین خانۀ اصلی من باشد.
و اما درمورد کتاب بیش یادگیری. فصل سیزدهم یکجورهایی چک لیستی بود برای راه انداختن یک چالش بیش یادگیری. خیلی دوست داشتم روی نوشتن یک نمایشنامۀ معمایی یا تصویرگری تمرکز کنم. اما تصمیم گرفتم اول دورۀ شیرینیپزی و فوتوشاپ را تمام کنم. بالاخره مغز آدم هم تا یک جایی کشش دارد! عوضش میخواهم بر روند یادگیریام در زمینههایی که همین حالا مشغولشان هستم دقت بیشتری بکنم و برنامۀ منسجمتری برایشان تدوین کنم.
فصل آخر هم به بررسی یک خانوادۀ نابغه پرور پرداخته بود. پولگارهایی که به قصد پروروش نابغه از 3 سالگی یک برنامۀ منسجم و حسابشدۀ آموزشی را برای دخترهایشان پیدا کردند و هر سه به مقالمهای بالایی در بازی شطرنج رسیدند. در کتاب وسعت یا عمق نیز دربارۀ پولگارها خوانده بودم. آنجا از این جهت به داستانشان اشاره شده بود که بگوید چنین افرادی باعث تشدید ذهنیت شروع زودهنگام شدند. اینکه باید تا قبل از 6 سالگی زمینۀ تخصصی بچهتان را پیدا کنید وگرنه هیچ شانسی برای تبدیل شدن به نابغه نخواهد داشت!
اما در کتاب بیشیادگیری به روش آموزشی آنها اشاره شده بود. چیزی که به شدت برایم جذاب بود. اینکه چطور میشود بدون اینکه بار روانی سنگین و اضطراب و فشار بیخود روی دوش فردی گذاشت، با یک برنامۀ منسجم و هوشمندانه کاری کرد که خودش به یادگیری مشتاق بشود. به جای فرار کردن بخواهد بیشتر بیاموزد. با چالشها و بازخوردهای مناسب اعتماد بهنفسش را بالا برد و کاری کرد که با احساس رضایت و شادمانی تلاش کند نه از سر احساس اجبار.
آشناییام با کتاب بیش یادگیری خیلی تصادفی بود. اگر به خودم بود ترجیح میدادم این کتاب را خیلی آرامتر بخوانم تا حسابی برایم جا بیفتد. کاری به این ندارم که بیش یادگیری میتواند یک ابزار سرعتی باشد یا بیشتر شبیه تبلیغات رنگبهرنگ است. کتاب بیش یادگیری از این جهت برایم جذاب بود که نویسنده درمورد «یادگیری» پژوهشهای زیادی کرده بود و اصول یادگیری بهتر و عمیقتر را برایمان شرح داده بود. او در انتهای فصل آخر اشاره میکند که هدفش از این کتاب همین بوده. اینکه بدانیم یادگیری میتواند آگاهانه و هدفمند پیش برود. میتوانیم با یک برنامۀ فشرده یا یک برنامۀ طولانیمدت به یادگیری ادامه بدهیم. میتوانیم آن را در کنار تحصیلات آکادمیک یا مشغلههای دیگرمان داشته باشیم. فقط باید درمورد یادگیری بدانیم، برنامه بریزیم و از آزمون و خطا کردن نترسیم.
تمام مدت خواندن این کتاب به این موضوع فکر میکردم که اگر در مدرسهها یا مکانهای آموزشی دیگر، مربیها یا کسانی که برنامههای آموزشی را تدوین میکنند به خواندن کتابهایی درمورد یادگیری و روانشناسی یادگیری اهمیت میدادند، محتواهای آموزشی یا روشهای تدریس، تمریندهی و سنجش چقدر میتوانست متفاوتتر باشد.
مسئله اینجاست که بخش زیادی از فرایند یادگیری درونی است. یعنی به فرد بستگی دارد. به اینکه انگیزۀ یادگیری داشته باشد و دنبال بیشتر آموختن و بهتر آموختن باشد. اما اغلب اوقات از ابزارهای نادرستی برای ترغیب افراد استفاده میشود. یا خود حامل بازخوردهایی هستند که انگیزههای داشته و نداشتۀ فرد را میخشکانند.
ممنون برای این متن خوبت. چون همین الان قبل از اینکه به سایتت سر بزنم داشتم یسری از نکات کتابی که در حال خوندنش هستم و زیرشون خط کشیده بودمو از رو می نوشتم تا بعد خودم بهش چیزی اضافه کنم اما با خوندن این مطلب فهمیدم این کار درست نیست و باید سعی کنم بعد از خوندن کتاب رو کنار بذارم و هر چیزی که به ذهنم موند رو بنویسم حتی اگه شکست بخورم یا هیچی توی ذهنم نباشه و یه مشت متن به درد نخور تولید بشه. میدونی انگار ما یه ترسی توی وجودمون هست که اگه هیچی نتونم بنویسم چی؟ برای همین به خودمون اجازه نمیدیم توی یه چالش قرار بگیریم. قطعن همین باعث میشه کتاب ها رو با دقت بیشتری بخونیم و بدونیم با یه بار خوندن قرار نیست همه چی توی ذهنمون موندگار شه.
سلام به شما:)
اون کار هم روش بدی نیست. خودم تا پیش از این اغلب همون کار رو میکردم. اما خب اینکه تلاش کنیم از ذهن خودمون بیرون بکشیم و اطلاعات رو بازیابی کنیم، بهتره. نهایتش اینه که موقع ویرایش میتونیم بریم سراغ کتاب و اگه جایی رو اشتباه گفتیم یا درست یادمون نبد اصلاح کنیم.
بلی. به شکل عجیبی از اینکه هیچی به ذهنمون نیاد میترسیم. و خب طبیعیه. چون بازیابی قدری سخته. ذهنمون باید بشینه حساب کنه که چیا واد شد؟ چی به چی بود؟ کدوم مهم بود؟ به کجاش باید اشاره کنم؟
ممنون که از تجربهات نوشتی:)