آدم منطقی

کتاب، کاسه، نوا، میخ، ربان، کیک

به سوراخی که میخی نداشت خیره شده بود. «میخش کجا افتاده؟» همه جا را گشته بود اما بی‌فایده بود. پس تصمیم گرفت بیخیالش بشود. خرده‌های کاسۀ چینی را از روی زمین جمع کرد. «همه‌اش تقصیر این کاسه است.» درست می‌گفت. تمامش تقصیر کاسه بود. چون بعد از پرت شدن خودش را کوبانده بود به تابلو. حالا، هم تابلو شکسته بود و هم کاسه و هم میخ گم شده بود. دکمۀ ضبط را فشرد و نوای آرامی فضای خانه را پر کرد. به کانتر تکیه زد و به کتابی که باز مانده بود خیره شد. «خدا لعنتت کنه. کتاب هم کثیف شد.» دلش نمی‌آمد کتاب را دور بیندازد. اگر هم قدری منطقی به ماجرا نگاه می‌کردیم متوجه می‌شدیم که حق داشت آن را دور نیندازد. چون چند قطره خون که ارزش این حرف‌ها را ندارد. بدتر از این وسط آشپزخانه بود. کیکی که بعد از آن همه زحمت حالا ولو شده بود کف آشپزخانه. آن هم کنار یک جسد. حجم خونی که خامۀ سفید را لکه دار کرده بود خیلی بیشتر از خون روی کتاب بود. چشمش به ربان‌های رنگانگ افتاد. «همه چیز تقصیر شما لعنتیاست.» این را هم درست می‌گفت. آن ربان‌های بی‌منطق میانشان تفرقه انداخته بودند. بهانه‌ای شده بودند تا آتش یک خشم و کینۀ قدیمی از نو شعله بکشد. و کار را به آن جا کشانده بود. از جعبۀ بالای یخچال یک جفت دستکش و کلاه برداشت. باید تمیز کاری را شروع می‌کرد. تازه باید تا فردا صبح یک کیک تولد عین همین یکی آماده می‌کرد. «حتی مردنت هم برام زحمته.» وقت زیادی نداشت. باید زودتر دست به کار می‌شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *