آدمها ثابت نمیمانند و کودکان بزرگ میشوند
چیزی حدود 2 سال پیش بود که در یک کارگاه به نام: «نوجوان نافرمان» شرکت کردم. تقریباً همۀ افراد حاضر در آن جلسه والدینی بودند که با نوجوانانشان درگیر مشکل بودند.
آنجا همان اول جلسه یک پرسشنامه توزیع شد و قرار شد والدین آنها را پر کنند و بعد نمره گذاری شد و نتیجه اعلام شد. بیشتر نوجوانهای مذکور هیچ مشکلی نداشتند.
میدانی؟ بچه وقتی که بچه است کمی حرف شنویاش بیشتر است. بالأخره تو بزرگترش هستی و تو را یک منبع قدرت میداند. این طبیعی است که به حرفت گوش کند و راه بیاید. این طبیعی است که بخواهی به حرفت گوش کند. اما قصۀ نوجوان فرق میکند.
نوجوانی یک برزخ است. یک فرجه مابین کودکی و بزرگسالی. نوجوان باید با کودکی خداحافظی کند و آماده شود برای تغییرات جسمی، روانی و عصبی تا وارد دنیای آدم بزرگها بشود.
نوجوانان دیگر چندان مثل بچهها بله قربانگو نیستند و احتمال اینکه مقاومت کنند و برسر نظر خودشان بمانند بیشتر میشود. اصلا اگر بله قربانگو باقی بماند یعنی یک جای کار میلنگد!
در نظر ما بچه ای خوب است که نه اذیت کند و نه لجبازی. هرچه میگوییم قبول کند و نق و ناله راه نیندازد. حوصلۀ مخالفت کردن و نه شنیدن هم نداریم.
این قدری عجیب نیست؟
نوجوان دیگر خودش را بچه نمیداند. دوست دارد با آدمها بزرگها همسانسازی کند. میخواهد استقلالش بیشتر بشود و مسئولیتهای بیشتری را به عهده بگیرد.
هورمونهایش شروع میکنند به تغییر و تحول، به بلوغ میرسد و جسم و جانش دگرگون میشود. بخشهایی از مغز هم دچار تغییر میشوند.
در بخش جلویی مغز، که اسمش قشر پیش پیشانی است، تغییرات زیادی رخ میدهد. کلی از سلولهای عصبی این منطقه از بین میروند. به همین دلیل است که انگاری گاهی نوجوانها خنگ میشوند! باید باهاشان بحث کنی و چندین بار فریاد بکشی تا آخر سر شیرفهم شوند. آنها کله شق نیستند. فقط کمی گیجند و نیاز دارند که مسائل برایشان تکرار بشود.
همین تغییرات عصبی در مغز باعث میشود که در گرفتن تصمیمهای لحظهای هم دچار مشکل بشوند. آنها میتوانند خیلی خوب عاقبت اندیشی کنند اما وقتی در لحظه باید تصمیم بگیرند معمولاً نتیجه چندان جالب نمیشود.
تغییرات مربوط به نوجوانی خیلی زیاد است.
در هر برههای از زندگی ما دچار تغییر و تحولیم. اگر بروید سراغ مباحث مربوط به روانشناسی رشد میبینید که تغییرات تمامی ندارد. از همان وقتی که یک مشت سلول میکروسکوپی هستیم تا وقتی که غزل خداحافظی را میخوانیم.
گمان نمیکنم آدمی باشد که در گذر روزها و سالها هیچ تغییری نکند. شاید به نظر همان آدم گند دماغ قدیمی باقی مانده باشد و یا اینکه هنوز یک ساده دل به تمام معنا باشد اما قطعاْ چیزهایی که از سر گذرانده هر روز در او تغییر ایجاد کرده.
اگر به اندازۀ کافی به آدمها نزدیک شویم، اگر قدری آرام بگیریم و به جای بلوا به پا کردن بنشینیم به نظاره کردن، میبینیم که چطور هر لحظه و ثانیه همه چیز دگرگون میشود.
ما در یک چرخۀ کنش و واکنش عظیم زندگی میکنیم. برهم کنشهای زیستی و شیمیایی و عاطفی و عصبی.
ما یادمان میرود که بچهها بزرگ و بالغ میشوند. آنقدر نزدیک میمانیم و آنقدر میچسبیم به تصاویر قدیمی که دیگر نمیتوانیم حقیقت جاری را به درستی ببینیم.
مشکل همین غافل شدن است. یکروز و یکجایی به خودمان میآییم و تازه میبینیم که چه تغییراتی رخ داده و ما بیخبر ماندهایم. بعد دوباره روزمرگی کاری میکند که به آخرین تصویر بچسبیم و از نو همه چیز یادمان میرود.
خیلی وقتها شاکی میشویم که چرا فلانی هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمیکند؟ چرا همانی که هست میماند؟
به این فکر کردهایم که ما با توجه به نقشهایمان واکنش نشان میدهیم؟ در اصل ما با توجه به انتظارات طرف مقابل است که رفتارهایمان را میسازیم. چون در این ارتباط است که ما به تصویر خودمان و تصویری که دلخواه دیگران است میرسیم.
البته که همیشه این قاعده صدق نمیکند. اما خیلی وقتها همینطور است. برا ی همین است که تغییر کردن سخت است. تو از قالب همیشگیات خارج میشوی و دیگران شگفت زده میشوند. نمیدانند حالا باید چه کنند و تو هم نمیدانی که حالا در این قالب و هیئت جدید چگونه باید برخورد کنی؟ از نو باید انتظارات و رفتارها و الگوهای ذهنی بسازی.
وقتی با یک نوجوان مثل یک کودک برخورد میکنی نباید انتظاری جز یک واکنش کودکانه داشته باشی. وقتی با فردی مثل یک دروغگوی تمام عیار رفتار میکنی نباید انتظاری جز دروغهای مکرر داشته باشی. ما با رفتارهایمان با حرفهایمان انتظاراتمان از دیگران را مخابره میکنیم. شاید بگویی که هیچ هم اینطور نیست و اگر اینطور است چرا رفتار دیگران آن طور است؟!
البته این مواردی که گفتم در یک بار رویارویی رخ نمیدهد. حرف این نوشتار و نقطهای که به آن اشاره میکند روابط بلند مدت است.
ما با رفتارها و انتظارات و واکنشهایمان بر دیگری تأثیر میگذاریم و واکنشهای او نیز بر ما و در یک چرخۀ تعاملی برهم تاثیر میگذاریم.
شاید در ادامه مطالب زیر به شما کمک کنند:
ما با دیدن یاد میگیریم | عزت نفس در نظریۀ بندورا