آدمهای عادی
خیلی وقته که یه سؤالی بدجوری ذهنمو گرفته. اینکه آدمای دیگه، اونایی که به خودشون میگن عادی، چطور میتونن اینطوری باشن؟ اینقدر احمق و ساده. فکر کنم به خاطر احساسات باشه. باعث میشه ضعیف بشن. اما من فرق دارم. خیلی چیزا رو احساس نمیکنم. نه که ترس و این چیزا رو نفهمم. خیلی هم خوب میفهمم. ترس وقتی میآد که جونت به خطر افتاده. شادی رو وقتی حس میکنی که به چیزی که میخواستی رسیدی. خشم هم وقتیه که چیزی که خواستی رو از دست دادی. و فکر کنم همین سه تا کافی باشه. به بقیهاش نیازی ندارم. چون باعث میشه منم مثل بقیه احمق باشم. سارا میگفت بحث وجدانه. اما وجدان چیه؟ اون صدای مسخرهای که بخواد بگه کارم بد بوده؟ پس خدا رو شکر که ندارمش. اصلا چه نیازیه؟ پس اگه اینطوریه، اونا فقط از روی احساسات تصمیم میگیرن. چون مثلا وجدانشون میگه به کسی که دوست دارن آسیب نرسونن. کسی که ممکنه تا همین چند وقت پیش فقط یه غریبه بوده باشه. درست مثل سارا. وقتی اون پسره رو دید، اون جا، با یکی دیگه. چی کار کرد؟ هیچی. اومد پیش من و گریه کرد.
سعی کرد یه نفس عمیق بکشه و گفت: «وقتی اونجا دیدمش فهمیدم که دیگه به تهش رسیدم. به خودم گفتم هرچی که گفت نباید قبول کنم. به اندازۀ کافی بهش فرصت دادم. مگه نه؟»
به تایید سر تکون دادم. همونطور که بینیاش رو با دستمال میگرفت و باعث شده بود صداش یه کم تو دماغی بشه گفت: «نمیشه که اون هر غلطی دلش خواست بکنه.»
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: «هر غلطی که بخواد میکنه چون میدونه تو همیشه هستی.»
-«به گور پدرش خندیده. عمرا اگه دیگه بهش فرصت بدم.»
-«ماه قبلم همینو گفتی.»
از نو بغض کرد و گفت: «واقعا یک ماه شد؟ کثافت مهلت نمیده حداقل بیشتر بگذره.»
-«فکر کنم خیلی خویشتنداری کرده. چون دفعۀ پیش بعد از دو هفته بود.»
درحالی که صداش بیشتر و بیشتر میشکست گفت: «میدونستم باز همینجوری میشه. شاید نباید بهش گیر میدادم. بیخودی بدبین شده بودم.»
-«اون یه آشغاله. پس بایدم حساس بشی.»
با پشت دست اشکهاش رو پوشوند و گفت: «حالا من چیکار کنم؟»
دستهام رو به هم زدم و گفتم: «دیگه گریه نکن و پاشو برو خونهات.»
-«نمیتونم… همینجا میمونم.»
و من داشتم به این فکر میکردم که همون وقت باید یکی یه گوله تو مغز هر کدوم حروم میکرد. چیزی که میخواست رو از دست داده بود. پس باید خشمش رو به شادی تبدیل میکرد. خب راستش دقیقا اون طوری چیزی رو بدست نمیاورد ولی عوضش دیگه به نظرم یه دختر احمق نبود. مجبور شدم ده ساعت تموم تحملش کنم. و بدترین شب عمرم رو بگذرونم. چون تموم شب داشت گریه میکرد و میگفت که اون حرومزاده لیقاتش رو نداشته. خب اگه نداشته چرا رهاش نکرده؟ با اینکه اون پسره رو خوب میشناخت بازم مثل یه کودن خودشو بهش میچسبوند. چرا باید به کسی فرصت داد؟ اونم به کسی که میدونی حقش رو نداره.
همون روزی که فهمیدم مردن بابام گردن داییم بوده مهلتش ندادم. میدونم که باید خشمم رو کنترل میکردم چون بعدش که یکم بیشتر فکر کردم فهمیدم زیاده روی بوده. اما اون بابام رو، تنها داراییم رو هل داده بود. اونم از یه ساختمون شش طبقۀ نیمه کاره. پس اجازه ندادم وجدان نداشتم برای خودش جولون بده.
الان سارا نشسته روبهروم. دقیقا با همون حالی که سه ماه پیش داشت. و دوباره همون اتفاق براش افتاده. شاید بهتر باشه سارا رو خلاص کنم. درست مثل پسری که تو سوپری کار میکرد. مغازه نزدیک خونۀ قبلیم بود. آدم بدی نبود. اما زیادی حرف میزد. با همه در مورد همه چیز حرف میزد. اونم با صدای بلند. نمیفهمم چرا کسی باید تموم حرفاشو توی محل کارش، محل کاری که اونقدر عمومیه با افرادی که حتی درست نمیشناسه در میون بذاره؟ میخواد بگه آدم بدبختیه؟ ترحم جلب کنه؟ هنوز نفهمیدم.
قصه این بود که یه شب رفتم تا یه بطری شیر و دو تا بسته کلوچه بخرم و یه شب کوفتی دیگه رو سر پروژۀ مسخرۀ دانشگاه حروم کنم که دیدمش. داشت گریه میکرد. خرس گنده بدون هیچ خجالتی داشت گریه میکرد. درست شبیه به حال الان سارا. و حالا میفهمم که هر دو این جنسها به یک اندازه احمقن. واقعا احمق براشون کمه.
چون سه سال بود مشتریشون بودم خیال میکرد منم دوستش حساب میشم. خودش سر حرف رو باز کرد. داشتم دنبال تاریخ انقضای شیر میگشتم که گفت: «اگه کسی رو دوست داشته باشی اما اون بهت بیمحلی کنه و پست بزنه، چیکار میکنی؟»
واقعا نمیدونم انتظار داشت چی بشنوه؟ گفتم: «رهاش میکنم.»
-«ولی نمیتونم. اون خیلی برام عزیزه. این یکی دیگه واقعا فرق داشت. اما انگار من رو نمیبینه.»
با خودم فکر کردم که اون بدبخت حق داره. آخه چطور باید تو رو که فکت یه بند میجنبه تحمل کنه؟ ادامه داد: «هرکاری که بگی کردم. اما تهش همیشه یکی بهتر از من پیدا میشه. دنیا خیلی نامرده. همیشه همینه.»
بطری شیر و کلوچهها رو گذاشتم روی پیشخان، نفس کوتاهی کشیدم و گفتم: «پس بیخیال شو.»
به کندی پلاستیکی از کنار دستش برداشت و گفت: «دلم میخواد بمیرم. نمیتونم یه شکست دیگه رو هم تحمل کنم. واقعا خسته شدم. هرکاری که میخوام بکنم نمیشه. ببین، پنج ساله تو این مغازۀ نکبت گیر افتادم.»
گفتم: «میخوای بمیری؟»
سرش رو بالا گرفت. بینیاش رو کشید بالا و گفت: «این زندگی دیگه خیلی عذاب آور شده.»
همون لحظه به این فکر کردم که اگه میرفت سراغ بازیگری شاید یه چیزی میشد. اونجا نه دوربینی داشت نه کسی تو کوچه بود. دستم رو بردم زیر شالم. پیچیدمش دور دستم و بطری شیر رو کوبیدم توی سرش. جا خورد. با چشمای وق زده و گیج نگاهم میکرد. یه باریکۀ نازک از خون گوشۀ صورتش رو پوشوند. یه چاقو روی پیشخان بود. هنوز شوری آب پنیر روش مونده بود. مغازه کوچیک بود و فضا کم. اما تونستم خودم رو برسونم کنارش. چاقو رو فرو کردم توی سینهاش. قدرتم کافی نبود. چاقو هم انگاری کند بود. پس مجبور شدم چندتا ضربۀ دیگه بزنم. دستام خیس عرق و خون شده بود. شتکهای خون. دخل رو خالی کردم و همه فکر کردن یه دزدی بوده.
سارا هنوز داره حرف میزنه: «بابامم همینطوری بود. البته اون لااقل تکلیفش رو کامل با مامانم روشن کرد. طلاق و تمام.» گریهاش از نو شدت میگیره و من یاد داییم میافتم. وقتی که دختراش و زنش سر قبرش داشتن گریه میکردن. و من هیچ احساس خاصی نداشتم. جز کمی آسودگی. خب یکم بیشتر از کمی. اما چیزی شبیه به غم یا بریده شدن یه بند عزیز؟ نه، همچین حسی نداشتم.
سر یکی دیگه از ساختمونهاش بودیم. نیمه کاره بود. رفتم تا در مورد این حرف بزنیم که قراره کی و چطور سهم پدرم از مشارکتش رو بهم بده. روی صندلیش تکیه داد، یک پاش رو انداخت روی اون یکی و گفت: «سهم پدرتو فعلا نگه میدارم. عوضش هرماه سودش رو میریزم به حسابت. یا بخشیش رو. اونقدری که محتاج کسی نباشی. باقی رو برات نگه میدارم. آدم هیچ وقت نمیدونه قراره تو زندگیش چی پیش بیاد.»
مستمری؟ بهش گفتم: «یا نصف سهمش رو بهم بده یا لااقل یکی از اون آپارتمانهاش رو.»
-«آپارتمانهاش؟ اما اونا همشون فروش رفتن.»
-«من یه آپارتمان میخوام. و همون ماهیانهای که گفتی.»
-«مثل پدرت لجبازی. گفتم که…»
من خسته بودم و عصبانی. پس گفتم: «بابا به خاطر تو مرد.» هیچ منظوری نداشتم. راستش حتی بهش فکر هم نکرده بودم. اما باعث شد از کوره در بره و داد و بیداد کنه: «اون یه حادثه بود. میفهمی؟ خودش بیدقتی کرد.»
اما بعد از جوش اوردن انگاری وجدانش هم به جوش اومد. چون افتاد به تته پته و گفت: «واقعا نمیخواستم هلش بدم.»
تو 3 ثانیۀ اول باورم نشد. اما همون زمان کافی بود تا شروع کنم به داد زدن: «چطور تونستی پدرمو بکشی؟ چطور جرئت کردی؟»
البته آتش مزاجیم اجازه نداد بفهمم دقیقا چرا پدرمو هل داده. چون وقتی که مغزش روی شن و ماسهها پخش شد تازه این سوال به ذهنم رسید.
سارا همچنان داره یه چیزایی میگه و منم فقط سر تکون میدم و تلاش میکنم مثل یه دوست خوب رفتار کنم. دوست… چرا آدمها باید دوست داشته باشن؟ دوست به چه دردی میخوره؟ که استفراغهای روحش رو برات بیاره؟ تو بستهبندیهای شکیل؟ به همراه آه و ناله و اشک؟ و بعد ببینی که توش پر از کثافت و حماقته؟ انگار که تو خودت هیچ مشکل یا رازی نداری که بخوای نگرانش باشی. پس اون هروقت که دلش خواست آوار میشه رو سرت. چون خیال میکنه خیلی با هم صمیمی هستین. انگار نه انگار که مثلا یه جسد توی حمام داری که نیاز به رسیدگی داره. حتی مطمئن نیستم اون حرومزاده مرده باشه. دقیقا جای حساسی بود که رسید و کارمو به هم ریخت.
یه مهمون ناخونده بود که تعقیبم کرده بود. خیال میکرد چون از من خوشش اومده پس منم از اون خوشم اومده. برای یک ماه تموم دنبالم بود. دیگه داشتم دیوونه میشدم. پس تصمیم گرفتم قبل از اینکه واقعا دیوونه بشم، کار رو تموم کنم. البته اون دعوت داشت تا به جهنم بیاد. اما سارا نه. شاید نتونم با یه جسد تو حموم و یه شبح گریان تو اتاق نشیمن تا صبح دووم بیارم. اما فکر کنم مردهها همنشینهای خوبی برای هم باشن.
این یک معرکه عالی بود واقعا عالی یک نفس توندم بی نهایت خوووب
ممنون:))
این خیلی خوب بود واقعا
ممنان:))))