آخرین کسی که صدایم را شنید
(چالش 30 داستان، روز دهم)
هی… صدامو میشنوی؟ پلکات که دارن تکون میخورن. امیدوارم هوش و حواست سرجاش باشه و حرفای منو بشنوی. قرار نیست بمیری. اصلاً همچین کاری نمیکنم. کشتن آدم از من برنمیاد. بهطور کلی آخرین چیزی که کشتم یه جیرجیرک بود. همهاش هم به خاطر اون دختره بود. ساناز. اومدم برم تو کلاس که دیدم بیرون در اینپا اونپا میکنه. پرسیدم چیزی شده؟ با خجالت گفت که یه جیرجیرک گنده کنار صندلیشه. جیرجیرکه واقعاً بزرگ بودا. نمیدونم امسال چه عذابی نازل شده بود که سیل و جیرجیرک و کلی بدبختی اونم از نوع غلیظ و شدیدش به سرمون اومد.
صدامو میشنوی دیگه؟ بیخودی سعی نکن حرف بزنی. اینقدری خون ازت رفته که فکر کردم دیگه مردی. ولی اون یارو گفت زنده میمونی. البته قبل از اینکه بیفته پایین. اینجا فعلاً جات امنه. همون یارو بهم یاد داد چطور جلوی خونریزی رو بگیرم. بذار ببینم… نبضتم که خوب میزنه. لااقل بهنظر من که طبیعیه. یعنی برای یه موقعیت طبیعی، طبیعی نیست. ولی برای موقعیتی که الان توشیم خوبه. اگه کندتر بود احتمال میدادم که درحال مردنی. و باور کن که مردن تو اصلاً برای من خوب نیست.
چی گفتی؟… کجایی؟ یعنی هیچی یادت نمیاد؟ این یهکم برام بد تموم میشه. میدونی دیگه… وقتی یه مجرم از خودش دفاع میکنه پلیس خیلی جدی نمیگیره. اونا ترجیح میدن هرچه زودتر ماجرا تموم بشه. وگرنه اعتبارشون میره زیر سؤال. پس چه فرقی میکنه که من اینجا چیکاره بودم یا چیکارا کردم؟ تنها کسی که مونده منم. تازه سر تا پامم خون گرفته. فکر کنم اگه پیرهنمو ببرن آزمایش، میگن همه اونا رو من کشتم. اصلاً هم دلشون نمیخواد باور کنن که من هیچ کاره بودم و فقط جسدارو جابهجا کردم.
بیداری دیگه؟ یه وقت بیهوش نشی؟ من دارم برای تو حرف میزنم. گوش میدی دیگه؟ این بادت بمونه. من هیچ کسو نکشتم. بالاخره همدست حساب میشم ولی همدست کجا و عامل اصلی کجا؟ با هم فرق دارن دیگه ندارن؟ مثلاً همون یارویی که پرت شد پایین حتمی فکر میکنن کار من بوده. ولی من حتی دستمم بهش نخورد. بذار ببینم… الان دقیقا سه ساعته که دستم بند توئه. اون یارو هم همچی قصد خودکشی نداشت. خیلی هم دوست داشت زنده بمونه. میگفت دوتا بچۀ کوچیک داره. فقط فکر کنم وقتی داشتم جیبتو خالی میکردم ترسید. آخه برادر من چرا تو جیبت اسلحه داری؟ هان؟ یارو فکر کرد میخوام بهش شلیک کنم. عقبعقب رفت، پاش گرفت به اون جعبهه و پرت شد پایین. من که بلند نشدم ببینم چی شد. دیوانه که نیستم. مطمئنم تا سرمو بلند کنم میزنن مغزمو میترکونن. ولی از صداها فهمیدم که افتاده. بعدشم از یه جایی با همچی ارتقاعی سقوط کنی معلومه که میمیری. فکر کنم یه20 متری باشه نه؟ شایدم بیشتر. شانس اوردیم که تو این منطقه بلندترین ساختمونه. وگرنه تا حالا کلک جفتمونو کنده بودن. راستی تو چرا تیر خوردی؟ قیافت حس میکنم آشنا میزنه. قبلاً همو ندیده بودیم؟ نکنه تو واحد مرکزی دانشگاه درس میدی؟ ولی آخه یه استاد دانشگاهو چه به اسلحه؟ لااقل تموم استادایی که اونجان همچین آدمی نیستن. اینقدر کلاس میگیرن که کل هفته از صبح تا شب سرشون شلوغه. نکنه پلیسی چیزی هستی؟ هان؟ پلیسی؟ ولی آخه به پلیسا هم نمیخوری. نه که پلیسا جور خاصی باشن. ولی…
بیداری دیگه؟ بذار ببینم… آره نفست که داره میره و میاد. لطفاً کمتر تکون بخور. اینقدر ثابت نشسته بودم که هیچجامو احساس نمیکنم. گفتم تکون نخور. کتفت یه جوری در رفته که استخونش زده بیرون. چاقویی هم که توی شکمت خورده به طرز بدشکلی دلوبارتو ریخته بهم. اینجا هم گوشۀ سرت یه شکستگی حسابی داری. بهتره تکون نخوری تا ببینم اوضاع چطور پیش میره.
ببینم میتونی حرف بزنی؟ آه… ولش کن. اونقدری توان نداری که درست حرف بزنی. اتفاق امروز خیلی بد بود ولی باعث شد یه تجدید نظری بکنم. اگه زنده موندم میرم دانشگاه انصراف میدم و میشنم یه بند درس میخونم. تازه دارم میفهمم که پزشکی چقدر بهدردبخوره. شاید اگه یه چیزی بارم بود اون خانمه نمیمرد. یه گوله خورده بود به پهلوش و مث چی خون میرفت. بیچاره کلی ترسیده بود. خیلی طول نکشید تا تموم کنه. فکر کنم بیشتر دلیل مردنش از سر ترس بود تا خونریزی. اون لحظه با خودم گفتم اگه این زنه، مامان خودم بود چی؟ میتونستم بشینم و مردنشو ببینم؟ نمیدونم چرا همچین فکری کردم. اما هنوز این سؤال چسبیده به مغزم. درست مث یه آدامس جویده شدۀ چسبناک. آره میدونم توصیف جذابی نیست اما خیلی خوب منظورمو میرسونه.
آقا… صدامو میشنوی؟ من نمیدونم چقدر دیگه ممکنه زنده بمونی. اما لطفاً زنده بمون. بهخاطر من زنده بمون. نمیدونم خودت میخوای زنده بمونی یا نه، اما بهخاطر کسی که داره احساس میکنه تازه راهشو پیدا کرده زنده بمون. باشه؟ خیلی خب… بذار ببینم… آره یکم آب ته این بطری مونده. صبر کن تا لباتو خیس کنم. تو فیلما دیدم کسی که زیاد خونریزی داره نباید آب بخوره. باید لباشو تر کرد. آهان… خوبه… امیدوارم این دستمال خیلی طعم بدی نداشته باشه. دیگه تمیزترین چیزی بود که تو این موقعیت پیدا کردم.
چقدر یخ کردی… نکنه فشارت داره میافته؟ صبر کن… آخ… پام چه خواب رفته… مطمئنم اینجا تو همین جیبم یه شکلات داشتم… فکر کنم اون یکیه. یکم مجبورم تکونت بدم… آره، ایناهاش. الان… اینو آروم بمک. قورتش ندیها! یکم فشارت بیاد بالاتر. آخرین امید من تویی. اگه بمیری همه چی میافته گردن من.
از وقتی اوضاع ریخت بههم دارم فکر میکنم که اگه سپهر رو نمیدیدم و دنبالش نمیرفتم، یعنی الان اوضاع و احوالم فرقی داشت؟ منظورمو میفهمی دیگه؟ قرار میشه یه کاری کنی بعد اصلاً نمیفهمی چی میشه که از یه جای دیگه سر در میآری. ولی تهش واقعاً تقصیر سپهر بود. هرچند خودش همون صبح تیرخورد و مرد. خودم جسدشو کشیدم کنار. یه جورایی وقتی مرد من جایگزینش شدم. سلسله مراتب خاصی که نداشتن اینا. قرار هم نبود اینطوری بشه. شایدم بوده. شاید قرار بوده اما سپهر بهم نگفته. میدونی؟ تقصیر خنگیه خودمه.
ببینم چشماتو… آه… خوبه. هنوز زندهای. دروغ چرا؟من اصلاً از حرفای سپهر سر در نیوردم که چی میگه. من فقط خسته بودم. اینقدر کرخت و بیحال شده بودم که همون شب وقتی داشتم از روی پلهوایی رد میشدم از خودم پرسیدم اگه بیفتم اون پایین درجا میمیرم یا نه. باور کن داشتم سبکسنگینش میکردم که سپهر رسید.
دوست عزیز یادت نرهها؟ قول دادی دیگه؟ هرچند نمیتونی حرف بزنی ولی احساس میکنم که حتماً کمکم میکنی. ناسلامتی جونتو نجات دادم. من به جز سپهر هیچکدومشونو نمیشناختم. میدونم کمعقلی کردم. حماقت محض بود اصلاً. ولی اینو حالا که تو، نیمه جون افتادی روی پام میفهمم. میگم تو از نحوۀ پذیرش و استخدام رشتۀ پزشکی اطلاعاتی داری؟ مثلاً آدم اگه نقص عضو داشته باشه ردش میکنن؟ مثلاً… پای چپ نداشته باشه. نه کاملها! اصلاً هم معلوم نیست که قطع بشه یا نه. ولی خودم احساس میکنم دیگه چیزی ازش حس نمیکنم. شایدم همهاش فقط به خاطر وزن تو و بیتحرکی باشه. درمورد چشم چی؟ خیلی مهمه؟ آخه وسط درگیری یکی یه چیزی پاشید تو چشمم. خدارو شکر چشم چپم خوبه. فقط اونیکی هنوز تاره. یعنی یکم از تار اونورتره. ولی خوبم. خونریزی شکمم هم خیلی وقته که بند اومده.
بهنظرت اگه مامانم بفهمه من اینجا بودم و جزو گروگانگیرها بودم خیلی ناراحت میشه؟ خودم میدونم که ناراحت میشه… یعنی میگم که… راستی… سوءسابقه تأثیر منفی داره نه؟ فکر کنم باید بیخیال پزشکی بشم. از اولشم اصلاً راهم سوا بود. باز از سر جوگیری داشتم یه تصمیمی میگرفتم.
چرا داری همچی میشی؟ چرا خرخر میکنی؟ تو تنها کسی هستی که من دارم اصل قضیه رو براش تعریف میکنم. یه وقت نمیریها! من به شهادت تو احتیاج دارم. وگرنه مردنت هم میافته گردن من. این شلوغیا هم که تمومی نداره. من نمیدونم مردم کار و زندگی ندارن؟ فکر کنم دارن میفهمن که دیگه هیچ کس نمونده. تعدادش از دستم در رفته ولی مطمئنم بالای صد نفر امروز مردن.
کاش بهم میگفتی اسمت چیه؟ اصلاً تو این جهنم اومده بودی چی کار؟ ما هدفمون طبقۀ 13 بود. میبینی؟ حتی اسمش هم نحس بود. همه چیز ریخت بهم. معلوم بود که میریزه بهم. من اولین بارم بود میاومدم به این ساختمون. اصلاً وقتی فهمیدن که من با سپهر اومدم حسابی دعواش کردن. بذار ببینم… آره… دقیقاً دو روز پیش بود که سپهر بهم پیشنهاد این کارو داد. گفت بهتر از بیکاریه و از اون حسم میام بیرون. باور کن هرچی دارم فکر میکنم اصلاً خودم نمیفهمم اون لحظه تو چه فازی بودم که قبول کردم؟
میدونی بدترین صحنۀ امروز چی بود؟ اون دختر کوچولوئه. وقتی گفتن همۀ جسدارو جمع کنم ببرم به اون اتاق خالی. عروسکشو هنوز تو مشتش گرفته بود. یه تل سادۀ بنفش زده بود روی موهاش. موهاشو هم گوش خرگوشی بسته بود. پیرهنش صورتی کم رنگ بود با طرح توت فرنگی. روش پر از خون بود. شایدم سفید بوده. نمیدونم. آخه چطور آدم دلش میاد به یه بچه کوچولو شلیک کنه؟ این یادت باشه که من به جز این اسلحۀ تو به اسلحۀ هیچ کس دیگهای دست نزدم. خودمم اصلاً اسلحه نداشتم.
راستی چرا یه اسلحه همراهت داری؟ اگه اواقعاً پلیس باشی خیلی خوب میشه. اون وقت من جون یه پلیسو نجات دادهام. حتماً کمک میکنی بیگناهیم ثابت بشه. کمک میکنی دیگه؟ ولی اون یاروئه که خودشو انداخت پایین، انگار تورو میشناخت. یه چیزایی میگفت تو این مایهها که باعث دردسر میشی و اینا. تو دردسر میشی؟ چرا نجات دادن یه آدم باید دردسر باشه؟ الان که تموم جونم خسته است تازه دارم به این فکر میکنم که خبر دستگیریم چقدر باعث آبرو ریزیه. چرا آدم بعضی وقتا مخش تعطیلش میشه؟ واقعاً چه فکری کردم؟ که این گانگستربازیها راه به جایی میبره؟
میتونی حرکت کنی؟ آره خوبه. البته خیلی تکون نخور. واست خوب نیست. بشین. کجا داری میری؟ بلند بشی سرتو زدن. بشین. همین یکم پیش داشتی میافتادی به تشنج. دنبال چی میگردی؟ اسلحهات؟ بابا بیخیال چی شده مگه؟ تو پلیسی دیگه؟ نیستی؟ پس چی هستی؟ چی؟ نه این امکان نداره… هرچند خیلی هم بد نیست. ببین، من همه چیو بهت گفتم دیگه. تو رو من صبح تا حالا ندیده بودم. وگرنه اوضاع یکم متفاوتتر پیش میرفت ولی خب، به هرحال… چی؟ همینجاهاس. بذار یکم فکر کنم… باشه سریعتر فکر میکنم. جای دوری نیست. باشه… باشه… بهت میدمش. اصلاً بلد نیستم حتی با یه اسحله کار بکنم. ببین تنها چیزی که ازت میخوام اینه که کامل مسئولیت کاری که رهبریش میکردی رو بپذیریش. بهشون بگو که من اصلاً بیخودی پریده بودم اونجا. بگو منم یکی از هون مراجعای اینجا بودم. آروم باش. گفتم که پام زخمیه. بیا بگیر. آره تموم وقت همین زیرم بوده. که چی؟ توصیه میکنم انقدر سرتو بلند نکنی. واقعاً انگاری میخوای بمیریها. ببین نفست بالا نمیاد. بهتره که… نه… نه… آخ… تو که میبینی اوضام خرابه… نه من بلند نمیشم. هیچجا نمیرم. نمیتونمم تو رو ببرم. آخه بیشتر از این باهات همکاری کنم؟ جونتو خریدم. صبر کن. باشه… ببین اگه مشکلت حرف زدن منه باشه… واقعاً اینقدر خشونت لازم نیست. اونو به سمت نگیر. باشه بلند میشم. ببین دستام خالیه خالیه. نمیتونم درست بایستم. تموم تنم بیحسه. چرا آخه میخوای منو بکشی؟ الانه که پرت بشم پایین. لطفاً منو ننداز… به مامانم بگو که من هیچ کار بدی نکردم.
*تقلیدی از افتتاحیۀ داستان «آخرین بازمانده» نوشتۀ چاک پالانیک»