همانطور که ته پاککنیِ مداد را به نیش کشیدهام و خیره شدهام به صفحۀ خالی، ذهن نکبتزدۀ بیخلاقیتِ بیایدهام را نفرین میکنم.
ولی ایده چیست؟ اصل و ریشهاش کجاست؟ چه میشود که ایدهای کشف میکنیم؟ چطور یک ایده تبدیل به یک داستان میشود؟ آیا باید منتظر ایده بمانم یا اینکه کاری برای صید کردنش انجام بدهم؟
ایده شبیه یک فیلم نگاتیو است
فکر کنم شما هم با من همعقیده باشید که ایده، همه چیزِ یک داستان است. اگر ایدهای نباشد داستانی پا نمیگیرد. اصلا این تجمع خرده ایدههاست که پیکر و اجزای یک داستان را شکل میدهد.
درکل ایده یک فکر اولیه است. یک تصویر که گاه گنگ است. درست شبیه به یک ادراک شهودی. انگار که بینشی درجا شکل گرفته، اما آنقدر سریع نقش بسته و به هیجان آمدهایم که نمیدانیم به کدام گوشهاش نگاه کنیم!
بعضی ایدهها تمام و کمالند. از همان اول مثل راهحل یک مسئله به ذهن میرسند. فقط کافی است قلم را بگردانی و مکتوبش کنی. اما گاهی تکهتکه یا حتی بهدردنخور است. شاید از خودت ناامید بشوی و از خودت بپرسی که چرا ذهنت خالی از خلاقیت است.
یک وقتهایی هم ایدهای به ذهنمان میرسد اما جدای از خوب یا بد بودنش، اصلا نمیدانیم چگونه پیادهاش کنیم. مثل حرفی که در دلت مانده و نمیدانی برای مطرح کردنش از کدام در وارد بشوی. چنین ایدههایی نیاز دارند که مدتی طولانی گوشۀ ذهن یا کشوی میز خیس بخورند. شاید با گذشت زمان گشایشی حاصل شود و بفهمی که بهترین شیوه برای پیاده کردنش چیست. شاید هم لازم باشد چندین مدل و طرح را امتحان کنی و با شکست خوردنهای متوالی راهت را پیدا کنی.
ایدههای «خب که چی؟!» همیشه بد نیستند
بعضی از ایدهها زیادی سادهاند. آنقدر ساده که وقتی به پیاده کردنش فکر میکنی، یک «خب که چی؟» بزرگ جلوی چشمت سبز میشود. چنین ایدههایی بد نیستند. حتی شاید خوب هم باشند. اما احساس میکنیم چیز خاصی نیستند. انگار آنقدر که باید جلال و جبروت یا جذابیت ندارند.
دربرابر چنین ایدههایی نیاز است که قدری صبور باشیم. شاید این ایده به یک نیمۀ گمشده محتاج است و یا با پیچ و تاب دادن به روایت اصلی و اضافه کردن قدری شاخ و عمق، درست بشود.
چنین ایدههایی اگر خوب پرداخته بشوند، میتوانند کشش و جذابیت خاص خودشان را داشته باشند. و این نحوۀ پرداخت و زاویۀ دید نویسنده برای روایت و نگاه کردن به موضوع و ایده است که میتواند آن را متفاوت و جذاب کند.
البته از همین «خب که چی؟» میتوانیم برای غربال کردن یا حتی برای پیش بردن ایدهها استفاده کنیم. فقط کافی است خودتان بپرسید: «خب که چی؟ چه چیز دیگری میتوانی به جایش بگذاری؟ به چه شکل دیگری میتوانی بیانش بکنی؟»
مخلوطکن ایدهپرداز را فعال کن!
برخی از ایدهها به تنهایی قدرت کافی ندارند. ناقصند و به یک ایدۀ مکمل محتاجند. ممکن است ایدهای به ذهنت خطور کند اما ندانی با آن چه کنی و ممکن است مدتها یک گوشه از ذهنت جا خوش کند. مدتها میگذرد و این ایده زیر غبار سایش مغزی مدفون میشود تا اینکه روزی یک تصویر، واقعه یا کلمه و دیالوگ تو را به یاد آن ایدۀ قدیمی میاندازد. حالا ذهنت قدری روشنتر میشود. قطعهها کنار هم جفتوجور میشوند و میدانی که باید چه کنی. یا دستکم از کجا شروع کنی.
درنتیجه بهتر است گاهی دست از تقلا و ایستادگی بکشیم و اجازه بدهیم همانطور که روی یک ایدۀ واضح کار میکنیم، ایدههای ناقص و ناواضح آن پشت، در ناخودآگاه، برای خودشان چرخ بزنند و خیس بخورند. تا اینکه بالاخره روز موعود فرا برسد.
وقتی که چاه ایدهها میخشکد
بهنظر پاتریشیا هایاسمیت، خشک شدن چاه ایدهها میتواند به ۲ دلیل رخ بدهد:
۱. ذهنمان زیر فشار له شده و به استراحت نیاز دارد. پس بهتر است کار را رها کنیم، باروبندیلمان را ببندیم و برویم یکوری. یک سفر ارزان و کوتاه مدت تا آبوهوایمان عوض بشود. البته باید در این مدت فکر و خیال آن داستان نکبت را از سرمان بیرون نگه داریم.
اگر هم امکان مسافرت نداریم میتوانیم قدم بزنیم، به یک مهمانی برویم، کتاب بخوانیم، خرید برویم یا هرفعالیت دیگری که بتواند حواسمان را از داستان و ایدۀ عذابآورمان دور کند.
۲. آدمهایی که با آنها معاشرت میکنیم. بعضی آدمها با نهایت خوب و دوست داشتنی بودنشان کارشان کشتن ذوق و خلاقیت آدم است. حالا هرچقدر هم میخواهند عزیز باشند. پس بهتر است بر معاشرتها و مطرح کردن دغدغههای ذهنیمان قدری حساستر باشیم.
این حرف باعث شد یاد کتاب «استعداد نافرمانی» بیفتم. نویسندۀ آن کتاب میگفت خلاقیت در اثر معاشرت با آدمهای شبیه به خودمان ایجاد نمیشود. آخر ما معمولا ترجیح میدهیم با کسانی دوست شویم یا معاشرت داشته باشیم که درست شبیه به ما هستند. یا بیشترین شباهت را دارند. شیمی این حرف را اثبات میکند. «شبیه، شبیه را در خود حل میکند». به گمانم جملۀ دیگری به این مضمون هم داشتیم که: «شبیه، شبیه را به خودش جذب میکند».
خلاصۀ کلام اینکه ما بیشتر به سمت کسانی جذب میشویم که برایمان آشنایی دارند. شبیه به ما هستند و مجبور به تحمل برخورد و اصطکاک نیستیم. و در این حالت چیز جدید چندانی برای آموختن باقی نمیماند.
درصورتی که خلاقیت و ایدههای نو زمانی خودشان را نشان میدهند که ایدههای متضاد و مختلف با هم برخورد کنند. پس شاید بهتر باشد زمانی که چاه ایدههایمان خشکیده برویم سراغ کسانی که شباهت کمتری با ما دارند. آدمهای تازه و یا حتی مکانهای تازه. هر تجربۀ نویی که ما را از کرختی آشنایی و پیشبینیپذیری قدری دور کند.
بهنظرم بد نیست آدم گاهی برود سراغ افراد مختلف و از آنها نظر بخواهد. بعد همه را بنویسد. یک طوفان فکری حسابی. بعد از غربال کردن معمولاً چیزهای بهدردبخوری میتوان پیدا کرد.
دفترچۀ یادداشت؛ آخرین سنگر یک نویسنده
نشان رسمی یک نویسندۀ حقیقی دفترچه یادداشتی است که صفحاتش با دستخطی غیرقابل خوانش پر شده.
حقیقتا داشتن یک دفترچۀ یادداشت یا چند برگه و قلم ضروری است. آخر معلوم نیست کی و کجا یک ایده به ذهنت برسد. شاید پر زدن یک پرنده فکر یا معنای خاصی را به ذهنت القا کند. شاید آدمی آن گوشه غش کرد و یا یک آدم متشخص و موجه چاقوکشی راه انداخت. شاید شاهد یک کیفقاپی آن هم از نوع موتوریاش شدی. بچهای که کشان کشان و گریان به دنبال مادرش روان است. بریدهای از یک مکالمۀ تلفنیِ عجیب یا رنگ و مدل یک ماشین.
هرچیزی میتواند یک ایده باشد یا باعث جرقه خوردن یک ایده بشود یا باعث بشود ایدهای قدیمی در ذهنمان کامل شود. پس بهتر نیست همیشه مجهز باشیم و تمام آنها را ثبت کنیم؟ جملهها و عبارات کوتاه و سردستی. بدون اینکه فکر کنیم به هیچ دردی میخورند یا نه. پس باید حسابی شاخکهایمان را تیز کنیم و عادتشان بدهیم که قدری عمیقتر و خلاقانهتر عمل کنند. برای مثال استفاده از تمرین «اگرهای جادویی» بینظیر است. اگر جسد صاحب آن ماشین خاک گرفتهای که آن گوشه پارک شده، توی صندوق عقبش باشد چه؟ هیچ هم مهم نیست که میان همین افکار آشفته یک کسی بیاید، ماشین را روشن کند و برود. یا اگر این بچهای که بهدنبال مادرش گریه میکند، یکهو آرام شود، و در هوا معلق شود چه؟ اگر پرندهای که از سر بام پرید یک ساحرۀ تغییر شکل یافته باشد چه؟ اگر این گربۀ مشکی آدمی باشد که گرفتار یک طلسم تغییر شکل شده چه؟ اگر همین حالا که مشغول نوشتنم، بهخاطر صدای باد و تلق و تولوق، تا وقتی که یک قاتل سریالی اسلحهاش را بیخ گلویم نگذاشته، متوجه حضورش نشوم چه؟
میبینی؟ ایده چیز غریبی نیست. فقط باید اجازه بدهی خیالت بال و پر بگیرد. پس همیشه دفترچهای داشته باش که در آن ایدههایت را ثبت کنی. این دفترچه بهویژه زمانی تاثیر معجزهآسایش را نشان میدهد که چاه ایدههایت خشک شده و هیچ فکر خاصی نداری. شاید یکی از آن ایدههای قدیمی ذهنت را روشن کند. یا ناگهان دو یا چند ایده با هم ترکیب شوند و یک خط داستانی بسازند.
سخن پایانی
درآخر باید بگویم که بعضی وقتها خودِ ایده چیز خاصی است. یک فکر بکر. هوشمندانه و ناب. آنقدر خاص که تمام کاستیهای اثر را میپوشاند.
اما خیلی وقتها ایدهمان خیلی چیز خاصی نیست. یک ایدۀ تکراری است که به ذهن هرکسی میتواند برسد. اما نحوۀ پرداخت و ترکیب یا روایت ماست که آن را ویژه و خاص میکند.
پس اگر یک ایدۀ تکراری به ذهنت رسید یا متوجه شدی که پیش از تو کسی با چنین ایدهای داستان بافته، هیچ غمی به دلت راه نده.
داستان بافتن درست شبیه به آشپزی کردن، کیک پختن، بافتنی بافتن، نقاشی کشیدن و حتی ساخت موسیقی است. تمام اصول اولیۀ بافتن شبیه به هم است. اگر قرار است با میل بافتنی ببافی، مثل همه فقط یک «زیر و رو» داری. اما چگونگی ترتیب و ترکیب و توالی این زیر و روهاست که مدل بافت ما را تغییر میدهد. پس اگر دو کلاف کاموای سرخ گرفتهای و میخواهی شال گردن ببافی، مدلهای مختلفی برای انتخاب کردن داری.
منبع : کتاب طراحی و نوشتن داستانهای معمایی / پاتریشیا هایاسمیت
6 پاسخ
خیلی سر راست و عالی نوشتین. مرسی واقعا! ^^♡♡
خوشحالم براتون جالب بوده. 🙂
سلام زهراجان
مطلب خوبی بود
و مبتلابه همهی ماست
سلام لیلاجان. خوشحالم براتون مفید بوده. 🙂
سلام و درود چقدر عالی و روان نوشتی. هزاران درود و قلمت مانا عزیزم.
درود بر شما. ممنون از توجهتون. 🙂